بادیگارد_شات پنجم (آخر)

457 109 15
                                    

بادیگارد در سمت راننده را گشود و خود بر روی صندلی نشست. سپس نگاهش را به پسرک داد و دستش را گرفت. با آن یکی دستش ضربه آرامی به ران پایش کوبید.

+بیا اینجا

ییبو بی‌حرف جلو رفت و بر روی پاهای جان نشست. 
بادیگارد جوان در را بست و دستانش را به دور کمر پسرک گره زد.
ییبو هم هر دو دستش را بالا آورده و دور گردن جان حلقه کرد.

چند ثانیه بدون گفتن چیزی در آن تاریکی به چشمان یکدیگر خیره شدند. سپس ییبو آهسته خم شد و صورتش را نزدیک صورت جان برد. به گونه‌ای که هر دو می‌توانستند نفس‌های یکدیگر را بر روی پوستشان حس کنند.

جان لبخندی بر لب نشاند و دستش را پشت گردن ییبو نهاد. سپس سرش را جلوتر آورد و لبهایشان را به هم چسباند.

بوسه‌شان کم‌کم شدت گرفت و به بوسه خیس و عمیقی تبدیل شد. به طوری که با هر بار کام گرفتن از لبهای یکدیگر، صدای بوسه‌شان در فضای ماشین طنین انداز میشد و به مراتب شهوت را در وجود هر دو پسر رخنه می‌ساخت.

ییبو سرش را عقب کشید و به چشمان خمار جان نگریست. سپس کمی عقب رفت و کف دستش را بر روی آلت مرد قرار داد.

_همین الان می‌خوامت جان! لطفا!

بادیگارد جوان چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. او هم پسری که بر روی پاهایش نشسته بود را می‌خواست. عمیقا دلش می‌خواست او را برای همیشه از آنِ خود کند!

پس از چند ثانیه چشم گشود و به چشمان پسر مقابلش خیره شد. دستش را بالا برد و گونه‌ نرمش را به آهستگی نوازش کرد.

+تو منو از خود بی‌خود میکنی ییبو!

پسرک خنده‌ای سر داد و خودش را بیشتر به بادیگارد چسباند.
دستان جان به آرامی و نوازش‌وار به سمت پایین رفت و لبه پیراهن پسرک را گرفت. بزاق دهانش را فرو خورد و پیراهن را بالا کشید. نگاهش به دو نقطه کوچکی که در تاریکی شب و فضای ماشین که شیشه‌های دودی رنگ داشت به طور کامل مشخص نبود داد. می‌توانست حدس بزند آن دو به رنگ صورتی هستند. نفسی گرفت و سرش را آهسته نزدیک برد. به آرامی یکی از نیپل‌های پسرک را مابین لبهایش گرفت و مک کوتاهی زد.

ییبو سرش را به عقب برد و نفس عمیقی کشید. 
جان همانطور به بوسیدن و مکیدن هر دو نیپلش ادامه داد تا آنکه صدای اعتراض پسرک را درآورد.

_کافیه جان! برو سراغ اصل کاری

جان سرش را عقب کشید و لبخندی بر لب نشاند. سری خم کرد.

+هرچی شما دستور بفرمایید ارباب

پس از این کلام دستانش را به کش شلوار ییبو رساند و در یک حرکت شلوار را همراه با باکسرش، تا جای امکان پایین کشید. دستانش را بر روی باسن پسرک قرار داد و به آرامی فشرد. به همین دلیل موجب بیرون آمدن ناله کوتاهی از لبان ییبو شد.

یک دستش را از زیر باسن ییبو برداشت و به شلورا خود رساند. سپس زیپش را باز کرد و همراه با باکسرش پایین کشید.

پسرک با دیدن آلت برهنه بادیگارد جوانش، بی‌اراده دستانش را به سمتش برد و شروع کرد به ماساژ دادن و پمپ کردنش.  

بدین سبب، جان سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آه کوتاهی کشید. به چشمان خمار پسرک نگریست و سه انگشتش را به سمت دهانش برد.

ییبو با دیدن انگشت‌های جان که مقابل دهانش قرار گرفته بود، ابتدا متوجه منظورش نشد و متعجب به او نگریست.
جان سر تکان داد.

+بالاخره باید قبلش یه جوری آماده‌ت کنم یا نه؟

پسرک بزاق دهانش را فرو خورد و سپس لبهایش را باز کرد. انگشتان جان به بزاق دهانش آغشته شد و پس از چند ثانیه آنها را از داخل دهان خیس ییبو بیرون کشید.

+کافیه!

سپس انگشتانش را به باسن ییبو رساند و پس از چند دور مالش بر روی سوراخش، یکی از آنها را به آرامی دورنش فرو کرد. 
با فرو رفتن انگشت دوم، آهی از لبهای ییبو بیرون گریخت و به شانه جان چنگ زد.

پس از چند ثانیه بادیگارد جوان انگشتانش را از داخل ورودی ییبو بیرون کشید و دستش را به آلت تحریک شده‌اش رساند. سپس با نگاهی به چشمان ییبو، باسنش را بالا آورد و آهسته بر روی آلت خود نشاند. 

ییبو سرش را کاملا به عقب برد و بی‌اراده آه بلندی از لبانش خارج شد. آلت جان بیشتر از آنکه تصور کند بزرگ بود و به طور کامل درونش را پر کرده بود.

جان سرش را جلو برد و لبهایش را به سیبک گلوی پسرک چسباند و مک عمیقی بر روی آن زد. سپس بوسه‌ای بر رویش کاشت و به آرامی درون ییبو شروع به حرکت کرد.

ناله‌های ییبو بی‌آنکه خود بخواهد از میان لبانش می‌گریخت و این عمل جان را بیشتر تحریک می‌ساخت.

پس از چند دقیقه جان درون ییبو و ییبو با کمک دستان جان، بر روی کف دستان بادیگارد به کام رسید.

جان دستش را با دستمال پاک کرد و سر ییبو را جلو آورد. پیشانی‌شان را به یکدیگر چسباند. همانطور که نفس نفس میزدند در چشمان هم خیره شدند. 

+دوستت دارم ییبو! دوستت دارم ارباب جوانِ لعنتی!

لبخند بزرگی بر لبان قلبی شکل پسرک جای گرفت.

_منم دوستت دارم بادیگارد جذابِ من!

سپس سرهایشان را برای بوسه‌ای دیگر در آن شب جلو بردند.

.

.

.

دو روز از آن شب هیجان‌آور گذشته بود. ییبو کنار پنجره اتاقش ایستاده بود و به این می‌اندیشید که اکنون چه بلایی بر سر رابطه‌شان می‌آمد؟ اگر پدر و مادرش متوجه این قضیه شوند چه اتفاقاتی رخ خواهد داد؟ آن دو را از هم جدا می‌کردند؟ جان دیگر اجازه نزدیک شدن به او را نداشت؟ 

نه… نمی‌توانست بدون آن مرد طاقت بیاورد. هر اتفاقی که میخواست بیفتد، او در آن زمان با خود عهد بست که از این پس به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی از بادیگارد جوان و جذابش که اکنون معشوقه‌اش به حساب می‌آمد نگذرد.

پایان.

𝙗𝙤𝙙𝙮𝙜𝙪𝙖𝙧𝙙 (Completed)Where stories live. Discover now