ديوانه"

15 10 1
                                    

_مگه شایعه هارو نشنیدی؟

_راستش فکر نمی‌کنم اون پسر دیوونه باشه!

_من شنیدم مصرف یه نوع مواد مخدر این بلا رو سرش آورده.

_یعنی معتاده؟

_هر چی باشه اون پسر عجیب غریبه

_ولی به نظر آدم بدی نمیاد..

_خفه شو سوجین مگه عقلتو از دست دادی از رو ظاهرش قضاوت نکن!
.
.
.
ساعت 8:40 شب (خیابان های یوسان)

بارون بعد از مدت ها می‌بارید.
تمامی اون هیولاها چتر های خاکستری و مشکی رنگ خودشون رو بالای سرشون داشتند.‌

ولی میون تموم اون تیرگی یک چتر رنگین کمانی می‌درخشید.

پسری که فکر میکنه شاید با این تفاوت دیگه قرار نیست همش بهش زل بزنن یا شاید هم فکر میکنه اون چتر به قدری جادویی هست که به اون هیولا ها نشونش نده.

ولی تفاوت همیشه بوده که موجودات رو از هم جدا میکنه!

و تفاوت همیشه باعث تموم اون نگاه های خیره است..

بارون شدت گرفته.
خیابان ها خلوت شده ، همه ترجیح میدن تو این بارون توی خونه هاشون کنار شومینه باشن!

این پسر هرکسی نیست.

فکر نکنم حالا که اون هیولا ها نبودن پسر دیگه نیاز به چتر داشته باشه درسته؟
اروم چتر رنگین کمانی قدیمی رو بست و گذاشت که قطرات بارون روی تنش بشینن.

اصلا مهم نبود که سرما می‌خورد.
شاید هم بود ولی اهمیتی نمیداد اون عاشق بارون بود.

جین ، جین ، سوکجین

یه نفر صداش میزد!
به اطراف سر میچرخوند تا منبع صدا رو پیدا کنه.
اونا دوباره پیداش کرده بودن!

نفس های سنگینی می‌کشید.
احساس می‌کرد که هر لحظه ممکنه هیولا ها سمتش حمله ور بشن و با دو چشم ، سیاه و یک چشم سفید بهش زل بزنن.

باید برمی‌گشت.
پاهاش خود به خود شروع کردن به دوییدن.
دوییدن به سمت مقصدی که اسمش "خونه" بود.

صدا ها بلند تر میشن ،
سوکجین ، سوکجین

احساس می‌کرد یقه لباسش از پشت کشیده میشه.
الان اینجا بود.

جلوی یه در خاکستری رنگ ، کلید!
بابی اونارو همیشه زیر گلدون میزاره.

خوشبختانه کلید همونجا بود خم شد و بعد از برداشتنش سعی کرد بدون لرزش دستاش قفل در رو باز کنه.

میتونست بفهمه نگاهش میکنن ، نزدیکتر ، نزدیکتر .
با باز شدن در خونه خودش رو به داخل پرت کرد و بعد از بستن محکم در بهش تکیه داد.

لیز خورد و روی زمین نشست.
صدا ها رفتن .
همه چی دوباره آروم شده بود .

الان وقتش بود که چتر رنگین کمانی قدیمی رو پشت در آویزون کنه .
ولی چتر توی دستاش نبود!

اوه جین احمق !

باید به بابی میگفت.
تلفن رو برداشت ، یادشه که شماره بابی روی دیوار سفید پشت میز تلفن نوشته بود.

اولین بوق!
هیچ چیز استرس وار تر از این صدای مزخرف نبود.
گوشی تلفن رو محکم تر توی دستاش میگیره.

سلام شما به صندوق پیغام های صوتی متصل شده اید! لطفا پیغام بگذارید.

اون خانم دو بار جمله اش رو تکرار کرد ، تمومی اون کلمات رو.
جین میخواست سرش داد بزنه بگه خفه شو! ولی صدای اون زن قطع شده بود.

باید پیغام میزاشت.

نگاهش به کاغذایی که به دیوار با تیکه های چسب وصل شده بود افتاد.

کیم سوکجین.

۲۵ ساله.

پاستا و تیکه های گوشت.

لاوندر

دریاچه قو ها

بابی بهترینه!

الان یادش میومد.
باید زودتر حرف میزد پس یه نفس عمیق کشید.

چتر رنگین کمونی رو ازم دزدیدن پیش اونا مونده.
بیرون خونه نمیرم لطفا اونو برگردون خونه.
لطفا.

منتظر موند.
.
.
_پیغام شما ذخیره شد.

محکم گوشی تلفن رو سرجاش کوبید تا دیگه صدای مزخرف اون زن رو نشونه.

خسته بود.
روی تنها کاناپه زرد رنگ خونه دراز کشید و توی خودش جمع شد.

چشماش گرم شدن البته میتونست به خاطر اون دستی که بین موهاش میچرخید و نوازشش میکرد هم باشه...نه؟
هیچی نمیفهمید.

قدرت درکش الان دیگه جوابگوعه اتفاقات نبود.
پس فقط چشماش رو بست..

خوب بخوابی سوکجین.
.
.
.
گاهی اوقات انقدر اتفاقات بزرگی رو مجبور به درک کردنشون میشی که بعد از یه مدت دیگه توانایی درک کوچیکترین و ساده ترین اتفاقات رو هم نداری.
حتی ساده ترین حرفا.
.
.

خب این قسمت اول این کتابه.
میدونم کمه ولی این فقط جهت یه آشنایی با فضای این کتاب بود‌.
میدونم حالت نوشتن این فیکشن عجیبه ولی به نظرم اینجوری بیشتر میتونید از نظر جین اتفاقات رو بسنجید.
جین این فیکشن خیلی فرق داره-
امیدوارم دوستش داشته باشید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 22, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

L̤̈Ä̤S̤̈T̤̈ K̤̈Ï̤S̤̈S̤̈Where stories live. Discover now