Part:2

190 46 8
                                    

جونگ‌کوک از دور براش دست تکون داد و با لبخند بزرگش که دندون‌های خرگوشیش رو نشون میداد،رو به روی جیا نشست:
-یه خبر خوب دارم!
جیا چشم‌هاش رو به لب‌های جونگ‌کوک دوخته بود تا ببینه چی میگه.
-من اون عکس توی کتاب رو به دوستم نشون دادم،اون گفت میتونه کمکت کنه.
دستش رو داخل جیبش کرد و تکه کاغذی رو درآورد و روی نیمکت چوبی گذاشت.
-خیلی کم میشه ملاقاتش کرد،همه‌اش در حال سفر کردنه تا به بقیه کمک کنه،این آدرس و شماره تلفنشه،میتونی همین امروز بری ببینیش.

جیا کاغذ رو برداشت و بهش نگاه کرد.
جونگ‌کوک از جاش بلند شد و گفت:
-خب من کار دارم باید برم.
جیا نگاه قدردانش رو به جونگ‌کوک دوخت و با لبخند از جاش بلند شد:
-ازت ممنونم جونگ‌کوک!بعدا برات جبران میکنم.
جونگ‌کوک برای جیا دست تکون داد و گفت:بعدا همدیگه رو میبینم.
جیا با نگاهش جونگ‌کوک رو بدرقه کرد تا از نظر ناپدید شد.
.
.
.
به آدرسی که رفته بود نگاه کرد،این آدرس رو خیلی خوب میشناخت.
با دیدن سردر "یتیم‌خانه خورشید"لبخندی زد.
اینجا براش حکم خونه‌ی دوم داشت.بعد از به قتل رسیدن پدر و مادرش،سال‌ها توی اون یتیم خونه زندگی کرده بود ولی خاطرات خوبی که با بقیه بچه‌ها ساخته بود،کمی از غمش رو تسکین میداد.

وارد حیاط یتیم‌خونه شد،بچه‌های پنج_شیش ساله داشتن توی حیاط میدویدن و همدیگه رو دنبال میکردن.
بچه‌های بزرگتر،گوشه و کنار نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن.

راهبه کیم با دیدن جیا خوشحال شد و با قدم‌های تند بهش نزدیک شد و همدیگه رو بغل کردن.
راهبه با گوشه لباسش اشک‌هاش رو پاک کرد و دست جیا رو توی دستش گرفت:
-دلم برات تنگ شده بود!
جیا با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت:
-میدونم من بچه‌ی بدی برات هستم،اشکت رو درآوردم ولی باور کن این چند ماه دنبال پروژه‌های دانشگاهی و تکمیل کردن پایان‌نامه‌ام بودم ولی از این به بعد تا تموم شدن دانشگاه،قول میدم هر روز بهت زنگ بزنم.

راهبه با لبخند به جیا نگاه میکرد،جیا هم براش مثل فرزند نداشته‌اش میموند.
-اشکالی نداره!بعد از تموم شدن دانشگاهت بیشتر با هم وقت میگذرونیم. حالا چطور شد که امروز اومدی اینجا؟
جیا که با دیدن راهبه دلیل اومدنش رو فراموش کرده بود،با کف دستش زد به پیشونیش و گفت:
-پاک داشت یادم میرفت!قرار بود امروز اینجا یکی رو ببینم به اسم آقای کیم نامجون.

راهبه کیم به ساختمون اشاره کرد و گفت:آقای کیم طبقه‌ی دومه،داره وسایلی که برای بچه‌ها آورده رو توی اتاق میزاره. اون آدم خیلی خوبیه،اکثر اوقات با دوست‌هاش میان اینجا و کار داوطلبانه انجام میدن.
جیا سرش رو تکون داد:
-خب خداروشکر آدم خوبی قراره بهم کمک کنه.
-تو برو بالا من برم به کارهام برسم.

به طبقه‌ی دوم یتیم‌خونه رفت،انتهای راهرو چند نفر داشتن جعبه‌هایی که روی هم چیده بودن رو داخل یکی از اتاق‌ها میبردن.
به اولین نفری که جعبه دستش بود رسید و گفت:
-ببخشید میدونید کیم نامجون کجا هستن؟
پسر برگشت و با چشم‌های آبیش یه نگاه سرد و یخی به جیا انداخت که باعث شد جیا یک قدم بره عقب.

پسر بدون هیچ حرفی رفت داخل و جیا رو تنها گذاشت.
جیا زیر لب گفت:
-وای خدای من چرا اینجوری بهم نگاه کرد؟چقدر قیافه‌اش آشنا بود!
پسری از اتاق اومد بیرون و گفت:
-با من کار داشتید؟
جیا به لبخند مهربون نامجون نگاه کرد و گفت:
-بله بهتون زنگ زدم،امروز قرار داشتیم.

پسر دستش رو دراز کرد و با جیا دست داد:
-اوه بله!به کلی داشت یادم میرفت،کیم نامجون هستم.
-هوانگ جیا.
نامجون سرکی داخل اتاق کشید و گفت:
-اون جعبه‌هایی که روشون ستاره زدم رو جلوتر بچین.
برگشت و با خنده رو به جیا گفت:
-ببخشید دوست‌هام یکم حرف گوش‌نکنن.
جیا سرش رو تکون داد و گفت:
-میفهمم!اگه سرتون خیلی شلوغه،میتونید الان فقط مطالب کلیدی رو بهم بگید.

نامجون دهنش رو باز کرد که حرف بزنه ولی باز هم گوشیش زنگ خورد.
-اوه ببخشید باید به این تماس جواب بدم.
-حتما!
نامجون کمی رفت اونورتر و جواب داد:
-چی شده؟

........-

-الان؟

........-

-باشه باشه آروم باش،همین الان نمیتونم بیام ولی سعی میکنم خودم رو برسونم.

تماسش رو قطع کرد و به طرف جیا رفت:
-جیا خیلی متاسفم ولی یه کاری پیش اومده،باید برم.
-کمکی از من برمیاد؟
نامجون گوشیش رو توی دستش جا به جا کرد و گفت:
-خیلی ممنون و ببخشید که نتونستم کمکی بهت کنم،میدونم برای پایان‌نامه‌ات باید جواب سوالات رو پیدا کنی.
جیا موهاش رو پشت گوشش زد و گفت:
-هیچ اشکالی نداره.

نامجون سرش رو خاروند و گفت:
-آخه نمیتونم بزارم همینجوری دست خالی بری،چند دقیقه اینجا صبر کن.
رفت داخل اتاق و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:
-به یکی از دوست‌هام سپردم بهت کمک کنه،اسمش تهیونگه.
جیا که ناامید شده بود،چشم‌هاش برقی زد و با خوشحالی لبخند زد:
-خیلی ممنونم.
نامجون لبخندی زد و رفت تا به کارش برسه.

سرکی به داخل اتاق کشید،همون پسری که چشم‌های آبی آسمونی داشت بیرون اومد و با چهره‌ی سرد و بی حسش به جیا نگاه کرد و گفت:
-نامجون بهم گفت کمکت کنم.
اول جیا به این فکر کرد که هم چهره‌ی خوبی داره هم صدای خوب. ولی انگار تصوراتش همونجا ترمز دستی رو محکم کشید و ایستاد چون به این فکر کرد قراره این آدم بداخلاق بهش کمک کنه؟!

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

از همینجا ورود تهیونگ رو اعلام میکنم😂

اصلا عجله نکنید،کم کم به جاهای خوبش هم میرسیم😈😂(دیگه خیلی دارم جلوی خودم رو میگیرم اسپویل نکنم🤭)

📬نظراتتون

یادتون نره ستاره رو رنگی کنید و ووت بدید⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐

Sin of angel [Completed]Where stories live. Discover now