•Part 1

192 28 4
                                    

+ چانیول چی شده؟ از وقتی آوردیش خودشو حبس کرده داخل اتاق و یه نفس گریه میکنه.
تکیه داد به دیوار و کلافه دستش رو برد لای موهاش.

- به خودش آسیب زد و عصبی شدم. همین.

+ تو که میدونی حساسه چرا دعواش میکنی؟
نگاه درموندش رو داد به مادرش.

- پسر کوچولوت زیادی سر به هواست ماما! گاهی لازمه.
با لحن آرومی لب زد و لبخند کمرنگی چاشنی کلماتش کرد تا مادرش آروم شه.

+ برو پیشش

- اوکی ماما.
کت مشکیش رو درآورد و با قدم های بلند از پله‌های چوبی مقابلش بالا رفت.
صدای خفیف گریه‌های برادر کوچولوش باعث شد فحش زیرلبی به خودش بده. در اتاقش رو با تقه‌ی آرومی باز کرد و با جسم مچاله‌شده‌‌ای زیر پتو مواجه شد.
مثل همیشه؛ هر وقت احساس ناامنی میکرد، زیر پتوی زردش پنهان میشد و اون‌قدر گریه میکرد تا هیونگ مهربونش بازوهاش رو دورش حلقه كنه.

- بکهیون...

+ من اینجام هیونگ
صدای گرفته و ضعیفش خبر از گریه طولانی مدتش میداد.

- میدونم کجایی فسقلی. چرا انقدر گریه میکنی؟ میخوای ماما منو از خونه بیرون کنه؟
بلافاصله سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و با چشمای گرد شده و بینی قرمز به هیونگش زل زد.

+ بیرونت کنه؟ چون دعوام کردی؟ نه... نمیکنه... من دیگه... گریه نمیکنم.
لبخند پررنگی زد و رفت جلوتر. کنار تخت بکهیون نشست و دستش رو با احتیاط به گونه‌ش نزدیک کرد.
جای انگشت‌های بزرگش رد قرمز رنگی بود که پوست لطیف برادرش رو نقاشی کرده بود. انگشتش رو با ملايمت کشید روی همون قسمت و اخم کمرنگی کرد.

- لعنت به من
بکهیون چند بار پلک زد و نگاهشو بالا آورد.

+ من دردم نیومد هیونگ... فقط ترسیدم که ازم متنفر شی...

- رد دستم مونده رو صورتت. قطعا دردت اومده... من از ترس اینکه بلایی سرت بیاد روانی شدم! چطور ازت متنفر شم؟
لبخند شیرینی روی لب‌های کوچیکش پدیدار شد.

+ نمیذارم ماما بفهمه هیونگ... من از کیفش لوازم آرایشش رو برمیدارم بعدش هیونگ میماله رو لپم و بعد جاش میره.
انگار که سری‌ترین نقشه‌ی دنیا رو فاش میکنه، نزدیک صورت چانیول زمزمه کرد.

لب‌های چان بی‌اراده روی صورت پسر مقابلش نشست و اون رد قرمز رو طولانی بوسید.
حس کرد بکهیون نامحسوس صورتش رو به سمتش کشید تا بیشتر بوسیده بشه..
و فقط یک چیز از ذهنش گذشت.

«بکهیون از بوسیده شدن توسط دیگران متنفر بود!»

*****

+ چانيولا... شام نمیمونی؟

- نه ماما... کار دارم و دیر میام.
بک اخم محوی کرد و با حرص قاشق پر از غذاش رو برد داخل دهنش.

I Hate SummerWhere stories live. Discover now