•Part 2

102 26 3
                                    

+ هيونگ مدرسم دیر میشه عجله کن!
چند دقیقه بعد چان از اتاقش خارج شد و با چهره‌‌ی خوابالود و موهای بهم ریخته‌ی بکهیون  که ایستاده خوابش برده بود روبرو شد.
هودی زرد رنگ بک رو تنش کرد و کوله پشتی برادرش رو برداشت. خم شد و با یک حرکت جسم بیحال روبروش رو بغل کرد و در همون حالت نشست پشت موتورش.
کلاه موتورش رو گذاشت روی سر بکهیونی که هنوز خواب و بیدار بود.

- محکم کمرمو بغل کن وگرنه میفتی.
با لحن آرومی رو بهش زمزمه کرد و بلافاصله دستای بک دور کمرش محکم شد.
موتور رو روشن کرد و این بار سعی داشت آروم‌تر برونه تا برادرش بیدار نشه.
برخورد باد سرد با صورتش باعث شد چشماشو آروم باز کنه؛
اولین بار نبود که چانیول با همین حالت به مدرسه میرسوندش...
سرش رو به شونه‌ی هیونگش چسبوند و به‌خاطر بزرگ بودن سایز کلاه روی سرش اخم عمیقی کرد.

****

+ ديرم شد... هیونگ...

- صبر کن عزیزم.

+ با منی؟

- جز تو کی اینجاست بکهیون؟
اب دهنشو مضطرب قورت داد و ترجیح داد از دست کرد مقابلش فرار کنه.

+ من دیگه... میرم هیونگ.
به چهره‌ی چان که به موتورش تکیه زده بود و کوله پشتیش رو نمیداد زل زد.

+ هیونگ... كيفم...
چانیول کیف رو آروم به صاحبش پس داد.
توجه بک به قرمزی زیر چشماش جلب شد.

+ دیشب نتونستی بخوابی چون من جاتو تنگ کردم... مگه نه؟
ملودی خنده‌ی کوتاه چان توی گوشاش پیچید.

- خیلیم خوب خوابیدم.
باد سردی میوزید و موهای چانیول که تا شونه‌ش میرسید روی صورتش پخش میشدن. نیم نگاه آخری به برادرش کرد و بالاخره به سمت مدرسه‌ی جهنميش قدم برداشت.

****

قطره‌های خون بی‌وقفه از بینیش روی تیشرت آبیش میچکید.
- لعنت.
کیسه یخ توی دستاش رو روی بینیش قرار داد و کف زمین دراز کشید.

+ چانیول من باید برم جایی. بکهیون چند دقیقه دیگه میرسه. مجبورش كن غذاشو تموم کنه!

- باشه ماما.
نسبتا بلند داد زد تا صداش به پایین پله‌ها برسه.
همراه اخم غلیظی دست‌های یخ زده و بی‌حسش رو روی بینیش فشار داد و چشماشو بست.

****

کتونیای زردش رو درآورد و آروم در ورودی رو باز کرد.
چشمش به میز رنگارنگی که مادرش مثل هر روز با وسواس واضحی آماده کرده بود خورد.
گرسنه نبود اما جلوتر رفت تا حس کنجکاویش برطرف شه. روی بشقاب مخصوصش یک شاخه رز قرمز و یه کاغذ کوچیک با دست خط هيونگش بود.
قلبش دوباره تپش‌های بی‌منطقش رو شروع کرد...
کاغذ رو برداشت و با ملایمت توی دستاش گرفت تا چروک نشه.

I Hate SummerWhere stories live. Discover now