« ۲ »

69 31 6
                                    

تقریبا دو هفته از زمانی که برای اولین بار به کافه کتاب نزدیک دانشگاه رفته بود می‌گذشت. تو این مدت سه دفعه دیگه هم به اونجا رفته بود. هر دفعه با کلی ماکارون رنگارنگ رو به رو می‌شد. شکل‌های زیبایی داشتن و طعمشون عالی بود. از دونگهه هیونگ درباره کسی که اون ها رو میپزه سوال پرسید و اون جواب داده بود

_ یکی از دوستام که به شیرینی پزی علاقه داره درستشون میکنه و برام میاره

امروز چهارشنبه، اون پسر قرار بود به کافه بره؛ پس بکهیون هم میرفت تا اون رو ببینه. خودش هم نمی‌دونست چرا انقدر درباره کسی که اون شیرینی ها رو میپزه کنجکاو شده. انقدرحواس پرت شده بود که سر کلاس شیمی تو آزمایشگاه به جای گوش دادن به حرف‌های استاد پیرش داشت سعی میکرد مولکول‌های تشکیل دهنده ماکارونِ یودا شکلی رو که با خودش به دانشگاه آورده بود برسی کنه. گاهی در جواب سوال های مغزش درباره تمرکز بیش از حد روی این موضوع ربطش به رشته تحصیلیش رو پیش می‌کشید.

بکهیون مهندسی صنایع غذایی می‌خوند. دقیقاً نمی‌دونست دوستش داره یا نه؛ گاهی اوقات خیلی برای درس خوندن مشتاق بود. به خودش افتخار میکرد که توی این رشته درس می‌خونه اما بعضی وقت‌ها هم حالش از درساش بهم میخورد.

ساعت ۱۰ صبح بعد از تموم شدن کلاسش به سمت کافه رفت. خب حالا چی؟ الان که اون مرد رو دید باید چی می‌گفت ؟ هی سلام من از ماکارون‌هایی که درست می‌کنی خوشم اومده ؟ اونم حتما بعد یک تشکر خداحافظی میکنه و میره. باید باهاش دوست می‌شد به چه بهانه‌ای ؟ اصلا چرا می‌خواد با آدمی که تا حالا ندیده دوست بشه ؟

دوست‌های زیادی نداشت تنها کسی که می‌تونست لقب دوست صمیمی رو بهش بده لوهان بود. معمولا خیلی سخت ارتباط برقرار میکرد و میتونست دوست پیدا کنه اما اگه یک نفر رو پیدا می‌کرد که همه جوره با معیارهاش برای دوستی مطابقت داشت دیگه ولش نمی‌کرد.

رو به رو کافه ایستاد. بد نبود اگه یکم کمک از دونگهه هیونگ بگیره. در رو باز کرد و زنگوله بالاش رو به صدا درآورد ولی صداش بین جیغ زنی گم شد چه خبر بود؟ دعوا شده؟

زن یک بار دیگه با صدای جیغ مانندی حرف زد
_ من باید کسی که این آشغالا رو درست کرده ببینم

_ باشه باشه خانم لطفاً آروم باشین و اون گلدون رو بدین به من

دونگهه از اون طرف کانتر خم شده و دو دستش رو دراز کرده بود تا گلدونی مادرش برای شروع کار کافه داده رو از دست اون خانم دربیاره. هنوز گل‌هایی رو که نیم ساعت پیش از گل فروشی اون طرف خیابون خریده تو گلدون نگذاشته بود. زن رو به روش به قدری عصبی بود که صورتش رنگی قرمز داشت؛ گلدون رو بالا آورد و رهاش کرد. دونگهه چشماش رو بست تا شکستن گلدون عزیزش رو نبینه. بعد از چند لحظه وقتی صدایی نیومد آروم چشماش رو باز کرد.

Wreath eyesWhere stories live. Discover now