◇پارت۹

89 34 3
                                    

-اون یارو قاضیه برعکس تصورم اصلا آدم احمق و آسونی نیست
ولی رفیق هاش ...
خندید:
انقدر احمقن که خودشون رو سریع لو دادن...
شک کرده بودن که من اون یارو عم یا نه!
به جوهو نگاه کرد:
تموم اون دیالوگ هایی که گفتی درست بود...
جوهو ابرو بالا داد:
قابلتو نداشت...
کوین نگاهش رو سمت چانیول که پشت پنجره ایستاده و به بیرون
خیره شده بود چرخوند:
به چی نگاه میکنی چان؟!
-هیچی...
کوین لب هاش رو با زبونش خیس کرد و گفت:
فکر کنم باید دقیقا بهتون بگم که ماجرا چیه... چون قراره سه تایی
خوش بگذرونیم! ... از اولش تنها اومدنم مسخره بود
فکر کردم تنهایی میشه ولی... کار راحتی نیست
چانیول از پشت پنجره کنار رفت:
میخوای بکشیش؟!
جوهو به جای کوین جواب داد:
شاید...
کوین پلک زد و بعد گفت:
این سریع ترین راهشه... ولی من یه راه بهتر سراغ دارم
چون... اون قاضیه به این کشکی ها زمین نمیخوره...
چانیول گفت:
به نظر من هم باید همونطور که پدرت رو زمین زد...
زمین بزنیش!
کوین نیشخند زد:
درسته...
به پشتی کاناپه تکیه داد، پاهاش رو روی میز دراز کرد و گفت:
حتی بدتر...
...
-اون چطور می دونست که من از رقص خودشم میاد؟!
کریس کتابی که مشغول خوندنش بود رو بست و
روی پاتختی گذاشت:
شاید خیلی دقیق راجع بهمون تحقیق کرده...
-ولی چرا !؟
اون کیه و چرا می خواد خودش رو جای تو بزنه؟!
چرا باید انقدر راجع بهمون بدونه!؟
کریس لب هاش رو با زبونش خیس کرد:
شاید یکی از اون آدم های دیوونه است که دنبال توجهه...
درضمن... اون چیز زیادی نمی دونه، این که از رقص خوشت میاد رو خیلی ها می دونن...
-چرا یه دیوونه که دنبال توجهه باید خودش رو جای تو بزنه؟!
کریس به چشم های کای نگاه کرد:
منم نمیدونم کای...
-چرا به پلیس اطلاع نمیدی!؟
ابرو های کریس بالا رفت:
به پلیس چی بگم!؟ بگم یکی شبیه خودم داره
به جام میره سر کلاس و توی مهمونی شرکت میکنه
و با دوست پسرم می خوابه!؟
-چرا مدام اونو یادآوری میکنی!؟
کریس نگاهش رو از کای گرفت:
فقط دارم کارایی که کرده رو مرور میکنم
چرا مثل زنا انقدر نازک نارنجی شدی!؟
کای لب هاش رو توی دهنش کشید
بعد از چند لحظه سکوت، کای پرسید:
چرا همینا رو به پلیس نمیگی!؟
کریس باز نگاهش کرد:
دیوونه شدی!؟ ... فکر میکنی پلیس باور میکنه؟!
مگه خودم باور کردم!؟ ...
همونطور که روی تخت دراز می کشید اضافه کرد:
درضمن... اون هیچ کار خلافی نکرده... هنوز!
کای نفسش رو از دهن بیرون داد
...
-واو! این خیلی فوق العاده اس...
دور اتاق چرخید:
چطوری درستش کردی!؟
کوین دست به سینه به دیوار تکیه زد:
فقط بهشون گفتم چی میخوام و اونا انجامش دادن...
چانیول با چشم های درشت ذوق زده اش اطراف رو نگاه کرد:
یه دونه از این اتاق ها توی عمارت خودمون هم بسازیم...
نگاهش رو گوشه ی سقف فیکس کرد و بعد همونطور که
چشم هاش رو ریز میکرد پرسید:
دوربین!؟
کوین نیشخند زد:
آره...
به کوین نگاه کرد:
دوربین برای چی!؟
-دوربین برای چیه چان؟!
صدا ی کشیده شدن شمشیر جوهو به کف اتاق باعث شد
به سمتش برگردن
جوهو درحالی که یکی از ابرو هاش رو بالا داده بود گفت:
فکر همه چیز رو کردی کوین...
به کوین نگاه کرد:
پس این مدت که کره بودی داشتی اینجا رو آماده میکردی
من فکر کرده بودم فقط می خوری و می خوابی...!
کوین نیشخند زد:
چیزی کم نداره!؟
جوهو نگاهش رو اطراف چرخوند:
باید امتحان کنیم!
چانیول یکی از ابرو هاش رو بالا داد:
با اینکه اینجا کره است و ممکنه گیر بیوفتیم ولی...
منم موافقم!
کوین لب هاش رو با زبونش خیس کرد:
لتس هو فان بویز!
...
-لازم نیست انقدر بترسی که افسرده بشی!
کای آب دهنش رو فرو داد:
من نمی ترسم...
-می ترسی کای...! می دونم که می ترسی باز اون یارو رو
ببینی و نتونی متوجه تفاوتمون بشی... ولی لازم نیست انقدر
بهش فکر کنی که از زندگی عادی جا بمونی!
به چشم های کریس نگاه کرد:
من متنفرم از اینکه اون انقدر شبیه توئه!
تو ندیدیش کریس... ولی حتی نفس کشیدنش هم شبیه توئه!
و تو هنوز هر بار این حقیقت رو که من باهاش خوابیدم
می زنی توی صورتم...
اگه یه قاتل روانی بود و یه هفت تیر می گذاشت روی شقیقه ام
حالم بهتر بود!
حالا حتی نمی دونم چی بگم و چیکار کنم...
کریس لب هاش رو با زبونش خیس کرد:
آروم باش... یه کاریش می کنیم...
صدا ی ضربه زدن به در اتاق کار کریس باعث شد کای
سریع از روی کاناپه بلند بشه:
دیگه میرم...
...
تموم مدتی که همکارش باهاش حرف میزد حواسش جای دیگه بود
راستش، خود کریس هم به اندازه ی کای وحشت کرده بود!
و ترسش به خاطر این بود که نمی دونست با چی طرفه!
نمی دونست چه مدت طول کشید تا اون مرد بره و در دفتر کارش
رو ببنده... ولی بلافاصله بعد از شنیدن صدا ی بسته شدن در
از روی صندلیش بلند شد، کتش رو برداشت و همونطور که از
دفترش بیرون می رفت با کای تماس گرفت
...
کای متعجب پلک زد:
حالت خوبه کریس!؟
-فقط جواب سوالمو بده کای... شماره ی اون یارو رو داری؟!
کای پلک زد:
تو واقعا عقلت سر جاش نیست! چرا من باید شماره ی اونو
داشته باشم وقتی دارم وانمود می کنم اون توئه...؟!
نکنه انتظار داشتی برم ازش شماره اش رو بگیرم!؟
واقعا دیوونه شدی؟! نمی فهمم منظورت از این کارا و حرفات
چیه کریس!... ولی واقعا دیگه داری حوصله ام رو سر می بری!
و از کنار کریس رد شد
حق با کای بود... کریس خودش هم نمی دونست چرا همچون
سوال غیر منطقی و احمقانه ای پرسیده...!
لب هاش رو با زبونش خیس کرد، به پشت سر برگشت و
قبل از اینکه کای خیلی دور بشه با صدای بلند گفت:
متاسفم...
کای فقط نگاهش کرد و بعد از چند لحظه به راهش ادامه داد
...
ته سیگارش رو توی جا سیگاری له کرد:
امشب می تونید هر کاری که حالتون رو جا میاره انجام بدید
من یه مدتی تنهاتون میذارم...
از روی کاناپه بلند شد:
فقط زیاد خراب کاری نکنید...!
چانیول هم از روی کاناپه بلند شد:
منم میام...
کوین چند لحظه نگاهش کرد:
من زود بر میگردم...
-هرچی...
آب دهنش رو فرو داد:
این همه راه نیومدم که بشینم اینجا و کار های تکراری
حوصله سر بر انجام بدم... اومدم پیش تو باشم... کمکت کنم...
یادت رفته!؟
کوین دست هاش رو روی شونه های چانیول گذاشت:
میدونم... ولی... این بار آخریه که تنها میرم... قول میدم چان!
بعد همونطور که سمت در می رفت گفت:
لیست رستوران ها و کافیشاپ ها رو چسبوندم به در یخچال
هرچی خواستید سفارش بدید...
به ساعت مچیش نگاه کرد و بعد به روبرو...
یه بار کوچک که قدیمی به نظر می رسید
با فکر به اینکه هر لحظه به انتقام شیرینش نزدیک تر میشه
نیشخندی گوشه ی لبهاش نشست
از ماشین پیاده شد و درحالی که دست هاش رو توی جیب های
کتش فرو می برد وارد بار شد
نگاهش رو از سمت چپ داخل بار چرخوند و روی سرونت بار
که پشت پیشخون در سمت راستش ایستاده بود فیکس کرد
سرونت سرش رو کمی خم کرد:
خوش اومدید...
کوین نیشخند زد:
اسمت نوآهه درسته!؟
سرونت متعجب پلک زد:
بله آقا... همو می شناسیم!؟
کوین یکی از صندلی های پشت پیشخون رو عقب کشید
روش نشست و گفت:
پس اینجا یه پیشخدمت بار شدی!
نوآه فقط پلک زد
کوین به چشم های آبی رنگ نوآه نگاه کرد:
پدرت می خواست یه آدم بزرگ بشی...
نوآه آب دهنش رو فرو داد:
ش ش شما...
پلک زد
کوین لبخند زد و ابرو بالا انداخت:
خودمم!
...
-یه بار بهم زنگ زد و گفت برم باهم بنوشیم...
ولی... شماره اش مال کیوسک تلفن عمومی بود!
حالا چی شده که میخوای باهاش تماس بگیری!؟
کریس لب هاش رو با زبونش خیس کرد:
می خوام بفهمم چی میخواد...
-فکر میکنی اگه باهاش تماس بگیری بهت میگه!؟
کریس پلک زد:
نمیدونم... ولی اینطوری که نشستم و منتظرم که یه گندی
به زندگیم بزنه خیلی احمقانه است!
یی شینگ ابرو بالا داد:
حالا چه می دونی که میخواد گند بزنه به زندگیت!؟
کریس نفسش رو از دهن بیرون داد:
اگه نه... پس دقیقا چه هدفی داره!؟
یه نفر کاملا شبیه بهت یهو پیدا بشه، سر کلاسات بره
با رفیقت وقت بگذرونه و حتی زیاد از حد به دوست پسرت
نزدیک بشه...
لب هاش رو باز با زبونش خیس کرد:
یعنی فقط می خواد خوش بگذرونه!؟
سرش رو به طرفین حرکت داد...
یی شینگ پلک زد و بعد از چند لحظه گفت:
شاید همینطوره!
ببین... الان سه چهار روزی هست که هیچ خودش رو نشون نداده
به ساعت مچیش نگاه کرد:
یکم دیگه میشه پنج روز!
کریس کلافه نگاهش رو کشید
بعد از چند لحظه گفت:
حس میکنم باید به پلیس خبر بدم! حق با کای بود...
یی شینگ یکی از ابرو هاش رو بالا داد:
خل شدی؟!
میخوای به پلیس چی بگی مرد!؟
سرش رو با تاسف تکون داد و از روی کاناپه بلند شد:
قهوه می خوری یا ...
-آب!
یی شینگ خندید:
آب...!
همونطور که بطری آب رو از یخچال بیرون می برد گفت:
من که میگم طرف هرکی هست می خواد قاضی وو رو
دیوونه کنه!
لیوان آب  رو روی میز جلو ی کریس گذاشت:
باید بگم... یه جورایی هم موفق شده!
کریس فقط نگاهش کرد
یی شینگ ابرو بالا داد:
اون یا خیلی باهوشه یا خیلی راجع بهت میدونه کریس...
میدونه که چطوری اعصابت رو قلقلک بده!
کریس پلک زد:
حق با توئه...
نفس عمیقی کشید گفت:
چم شده!؟...
سرش رو تکون داد:
به خودت بیا...!
و نفسش رو از دهن بیرون داد:
خوبه که باهات حرف زدم... تو همیشه اون تکه چوبی هستی
که منو از غرق شدن توی باتلاق افکار جنون آمیزم نجات میدی!
یی شینگ خندید:
الان ناراحت باشم که منو به تکه چوب تشبیه کردی یا
خوشحال باشم که فرشته ی نجاتتم!؟
کریس لبخند زد
...

𝐌𝐀𝐋𝐀𝐑𝐈𝐀Where stories live. Discover now