𝐃𝐎𝐑

417 89 84
                                    

"DOR/دُور"
"[رومانیایی: احساس عمیق و نوستالژیک غم و اندوه، اشتیاق و میل شدید برای چیزی یا کسی...]"
"انگست_ هپی اند"

***

- همینجاست آقا.

راننده به آهستگی اعلام کرد و چشم هاش به آرومی از هم فاصله گرفتن. درسته، اونجا بود؛ خونه ی پدری که یه روز با تمام توان ازش فرار کرده بود اما حالا بهش برگشته بود.

آفتاب ملایم تر از شهری که خودش بهش پناه برده بود، میتابید و عطر هوای شهر حس تازگی داشت. هنوز هم بوته ی بزرگ گل های زر سفید رنگ داخل حیاط، از پشت دیوارها قابل دیدن بود؛ گل هایی که باهاشون خاطرات خوشی داشت.

کرایه راننده رو حساب کرد و با برداشتن چمدون هاش به طرف در ورودی رفت. زنگ قدیمی در رو فشرد و بعد از چند لحظه کسی در رو باز کرد و روبه‌روش ایستاد.
- خدایا... چانیول خودتی؟
هیونجین با شادی گفت و دست هاش رو برای به آعوش کشیدنش باز کرد. چانیول چند لحظه ی کوتاه خودش رو به آغوش عضو جدید خانوادشون رسوند و بعد عقب کشید.

- چطوری مرد؟ پس داری بلاخره داماد ما میشی ها؟

هیونجین خنده ی معذبی کرد و آروم گفت: اوه، آره. میدونی خیلی سخت بود!

چانیول با لبخندی که به زهر شباهت داشت سر تکون داد:
- مطمئنم که سخت بوده.

- بیا تو.

با کمک هیونجین چمدون هاش رو داخل برد و با بقیه ی اعضای خانواده هم احوال پرسی کرد.

- پدر بزرگ اونجاست.
یونا با اشاره به اتاقی که همیشه در کشوییش بسته و غرق در سکوت بود گفت و چانیول نفس تندی کشید.

- فقط اومده بودم شما رو ببینم؛ امشب رو اینجا نیستم.

- چانیول!

چانیول لبخندی به خواهرش زد و شونه هاش رو فشرد:
- نگران نباش برای مراسم ازدواجت هستم عزیزم اما نمیتونم توی جایی باشم که قاتل رویامه. فردا میبینمت.

بعد از خداحافظی با بقیه اعضای فامیل از اونجا بیرون زد اما صدای قدم هایی رو پشت سرش میشنید.
- هی چانیول، صبر کن!

ایستاد و منتظر نگاهش کرد. هیونجین کلیدی به طرفش گرفت و لبخند زد:
- تا هر وقت که اینجایی توی خونه ی قدیمی ما بمون؛ فعلا کسی اونجا نیست. دلم نمیخواد آواره ی مسافر خونه های بی کیفیت اینجا باشی.

با تردید کلید رو از دستش گرفت و با تشکر کوتاهی از خونه بیرون زد. به طرف در آبی رنگ خونه ی کناری چرخید و روبه‌روش ایستاد.

از داخل حیاط هنوز هم صدای بازی و خنده های دو پسر میومد.

چانیول در رو باز کرد و با قدم های کوتاه واردش شد. چمن ها بلند و نامرتب بودن و خیلی از گل ها و درخت ها دیگه مثل قبل رنگ و بوی تازگی نداشتن و پژمرده به نظر میرسیدن اما چشم های اون فقط مسیر دویدن های بی دغدغه اون دو پسر رو دنبال میکرد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 24 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

'chanbaek book'Where stories live. Discover now