𝐏𝐚𝐫𝐭 5

491 107 18
                                    

وحشت...

کلمه ای که مناسب حال تهیونگ بود.

به معنای واقعیه کلمه وحشت کرده بود، هم از خونه، هم از اون موجود عجیب غریبه توی خونه.

مقصدی نداشت اما داشت با توان سرعت پابرهنه میدوید تا شاید بتونه با دور شدن از اون خونه جون خودشو نجات بده.

هیچ چیز نمی تونست مانع دویدنش بشه، حتی میله هایی که راه جنگل درختای کاج رو با حیاط خونه جدا کرده بودند.

با سرعتی که حین دویدن داشت تونست به راحتی از روی اونا بپره و وارد جنگل بشه.

شاخه ها و برگ های درختا مثل تیغ به صورت و بدنش سیلی میزدن اما دست از دویدن بر نمی‌داشت....تا اینکه بلاخره تعداد نفس هاش به شماره افتاد و مجبور شد برای نفس گرفتن وایسته.

دست هاشو روی زانو هاش گذاشته بود و با کمری خمیده سعی داشت با شدت اکسیژن رو وارد ریه هاش بکنه.

سرشو بالا آورد و به پشت سر و دور اطرافش نگاهی انداخت.

انگار تازه فهمیده بود که کجا وایستاده.

دور و برش پر بود از درختای بلند کاج و همین باعث میشد تا هوای توی جنگل تاریک تر دیده بشه.

+اینجا دیگه چه جهنمیه...؟

با خودش زمزمه کرد و شروع کرد به راه رفتن، اما خبر نداشت که واقعا پاشو تو چه جهنمی گذاشته.

شروع کرد به راه رفتن تا حداقل بتونه یه جاده پیدا کنه چون نه میتونست تو جنگل بمونه نه میتونست برگرده به اون خونه ی لعنتی.

*صدای گریه*
~کمک...کمکم کنید.....

توجهش به صدایی که از سمت چپش میومد جلب شد.

+صدای چی بود؟!!

زمزمه کرد و سعی کرد خیلی آروم و بی سر و صدا، سمت صدا بره.
(خو آخه چرا میری سمت صدا تو راه خودتو برو بابا عه 0_0)

~ت..تروخدا ک...کمکم کنید

حالا که به صدا نزدیک تر میشد می فهمید که صدا متعلق به یه دختر بچه اس.

چند قدم دیگه برداشت و تونست دختر بچه رو پشت یه درخت ببینه که دستا و سرشو گذاشته رو زانوهاشو داره گریه میکنه.

همین چند قدم فاصله با دختر بچه کافی بود پس سعی کرد باهاش ارتباط برقرار کنه.

+هی دخترجون...چرا داری گریه میکنی؟
(Are you Lost baby girl?!😂)

دختر بچه سرشو آورد بالا اما تهیونگ چیزی که میدیدُ نمی تونست هضم کنه.

چ...چشم نداشت!!!!!!

~عمو...*فین...کمکم میکنی برم پیش مامانم؟!
با لحن مظلومی گفت اما تهیونگ نمیشنید چی میگه چون تمام مدت با چشمایی که اندازه هندونه شده بودن به توده های خالی که داشت ازشون خون سیاه می‌ریخت (چشمای دختره)خیره شده بود.

دختر بچه بلند شد و هر لحظه به تهیونگ نزدیک تر میشد و تهیونگ هم پا به پاش عقب می‌رفت تا اینکه تهیونگ بلاخره از تو شک در اومد و با وحشت شروع کرد به دویدن.

همینجور که میدوید مدام پشت سرشو نگاه میکرد که یهو پاش به چیزی گیر کرد و سقوط کرد به سمت شیب دره.

ارتفاعش اونقدر زیاد نبود ولی وقتی به انتهای شیب رسید سرش محکم به تنه ی درخت خورد و درد زیادی رو به سرعت صاعقه به بدنش وارد کرد.

بدن بیحالش روی زمین افتاد و دیگه هیچی نفهمید جز دنیای سیاهی که واردش شد.

.
.
.
.
.

_هممم...فک کنم زیادی ترسید اما....دوست دارم بدونم مزه ی خونتم به شیرینی ترسیدنته یا می‌تونه خیلی لذت بخش تر باشه.

The Curse of DeathWhere stories live. Discover now