"_چشماتو ببند.
اگه نبندی نمیتونی خوب حسش کنی!مکث کرد و ادامه داد:
_با شمارهی سه پاهاتو از زمین جدا کن.پسر بزرگتر طناب های دو طرفش رو گرفت و چشم هاش رو بست. حالا گوش هاش و حس لامسهش تیز تر کار میکردن..
میتونست تلاطم موج های پایین صخرهرو حس کنه و با شنیدن صداشون تعداد برخورد هاشون رو به هم حدس بزنه!
_یک....
دو.....
سه!کنار گوش پسر بزرگتر گفت و فشاری به کمرش وارد کرد.
پاهاش از زمین جدا شدن و حالا با حس معلق بودن روی هوا طناب ها رو محکم تر گرفت و سفت روی اون تخته چوب نشست که داشت تاب میخورد.هر از گاهی حس دست های پسر کوچک تر و فشاری که به کمرش وارد میکرد تا سرعتش رو بیشتر کنه باعث میشد دسته های بیشتری از موهای موج دارش به رقص با باد دعوت بشن..
بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه پرسید:_پرواز کردن اینجوریه؟
پسر کوچک تر کوتاه خندید و دست از هول دادن کشید:
_نه.
پرواز کردن خیلی رها تر از اینه که روی تاب بشینی و مدام مثل تاندون ساعت جلو بری و بدون اینکه بهش ادامه بدی به عقب برگردی....
تازه وقتی چشماتو باز کنی حالت تهوعم میگیری..و با لبخند از اونجا دور شد و پسر بزرگتر رو تنها گذاشت.
پسر با حس کند شدن حرکتش چشم هاش رو باز کرد و دید که پسرک داره به سمت لبه صخره حرکت میکنه..
داد زد تا صداش بهش برسه:
_کجا میری؟پسرک بدون اینکه برگرده متقابلا با صدای بلند گفت:
_شاید پرواز کنم؟
و خندید که از چشم پسر بزرگ تر مخفی موند.."
نسیم خنکی وزید و تنش رو به لرز انداخت.
چشم هاش رو باز کرد.
همونجا بود.
چندین متر دور تر از لبهی صخره روی چمن ها دراز کشیده بود و ناخواسته خوابش برده بود.
با همون پیشبند گچی و کثیفش..آسمون کاملا تاریک بود و حتی نمیدونست چند ساعت گذشته.
اون پسرک توی رویاهاش چی از جونش میخواست که ولش نمیکرد؟
مایکل ازش متنفر بود؟
شاید..شاید به دلیل اینکه غریضهش رو سرکوب میکرد... باعث میشد ازش متنفر باشه!
غریضه؟
اصلا میل شدید به رنگ کردن مجسمه هاش با خون طعمه هاش رو میشه غریضه اسم گذاشت؟
یا تبدیل کردن آخرین تصویر از ترس و وحشت طعمه ها به تندیس های گچی... که هر وقت نیاز داشت، تماشاشون کنه و روحش رو به رضایت برسونه!
این غریضهس؟
شاید غریضه یعنی میل یا احساس نیاز به چیزی که روحت تورو به سمتش میکشونه..
YOU ARE READING
𝐏𝐚𝐫𝐨𝐥𝐞
Fanfiction[آزادی مشروط] -من کالبد میسازم... گاهی اوقات هم میشکافمش. ~ -باید اول خودت رو نجات میدادی. تو مستقیم به دام مرگ شتافتی. حتی متوجه نشدی که اون دام رو من پهن کردم! ~ -گفتی فرار نکن و مسئولیتش رو بپذیر! اما خودت فرار کردی و همه چیز بد تر شد... ~ کاپل...