Part 4

80 37 1
                                    

طبق معمول دم در مهد کودک منتظر اومدن دختر کوچولوش بود. تو این چند وقت تمام سعیشو میکرد که به موقع برسه تا  دوباره دست اون کوچولوی باج بگیر بهانه نده.
سه روز از زمانی که تو شرکت جونگین مشغول به کار شده بود می‌گذشت، تو تمام این سه روز نهایت سعیشو کرده بود که حدالامکان با جونگین رو به رو نشه . تمام مدت از دفترش خارج نمیشد و فقط پایان وقت کاریش برای تحویل گزارش روند انجام پروژه به دفتر مدیر میرفت تا گزارش کارش رو بده. که البته اون رو هم به صورت کتبی روی کاغذ می‌نوشت و تحویل منشی جونگین میداد و ازش میخواست که به دستش برسونه.

ولی در نهایت که چی؟

بالاخره خواه ناخواه مجبور بود با جونگین رو به رو بشه.
تا ابد که نمیتونست از دست جونگین فرار کنه.

یه حقیقت تو زندگی کیونگ پر رنگ بود، چیزی که تمام مدت این سالها انکارش میکرد ولی حالا با رو به رو شدن دوبارش با جونگین متوجه شده بود الکی بوده.

اون هنوز هم عاشق جونگین بود.
این حقیقت انکار ناپذیر بود.

ولی باعث نمیشد که کیونگ دوباره در برابر جونگین نرم بشه و کوتاه بیاد.
با تمام عشقی که همچنان نسبت به جونگین تو قلبش بود باز هم نمیتونست گذشته رو رها کنه.

یک خصوصیت در کیونگ وجود داشت که اون رو از تمام امگاها و حتی تمام مردم دیگه متمایز میکرد، حتی کیونگ قدیم هم که احساساتی بود باز هم اون موقع این خصلت رو داشت.

مغز کیونگ همیشه بر قلبش پیروز بود.

منطق و احساس در وجود کیونگ هر دو به یک اندازه حکمرانی میکردند، اما در شصت درصد مواقع این مغزش بود که بر قلبش غلبه میکرد.

با شنیدن صدای باز و بسته شدن در ماشین از فکر و خیال خارج شد و از اینه به می کیونگ نگاه کرد.

_سلام

+سلام، دختر قشنگم من چطوره؟

_اپا؟

+جانم؟

_برو سر اصل مطلب.

+چی؟

_اپا. شما خودتم میدونی این لحنت یهویی زیادی مشکوکه. پس برو سر اصل مطلب.

گفته بودم تو اکثر مواقع جای این پدر و دختر برعکس بود؟

کیونگ با چشمهای گرد شده به عقب برگشت.

+صبر کن ببینم نیم وجبی من همیشه با تو مهربونم. چرا یجوری میگی انگار باهات خشن رفتار میکنم؟

می کیونگ با تک ابرویی که بالا رفته بود گفت:

_اپاااا، من و نپیچون. برو سر اصل مطلب.

اون نیم وجبی وروجک زیادی زرنگ بود.
کیونگ آهی کشید و همونطور که به طرف جلو برگشت و ماشین رو راه می انداخت گفت:

+بهتره اول بریم نهار بخوریم.

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

اونجا رستوران مورد علاقه می کیونگ  بود.
یه نقطه مشترک با پدرهاش.
اینجا جایی بود که اولین بار جونگین از کیونگسو درخواست کرد دوست پسرش باشه و بعد دقیقا تو همین مکان درخواست ازدواج داد. این مکان مورد علاقه کیونگسو بود.

درسته که دیگه چیزی بین اون و جونگین نبود و اصولا باید از این مکان متنفر میشد ولی نمیتونست.
درسته اونها پایان قشنگی نداشتن ولی شروع زیبایی داشتن.

کیونگ سو در تک تک لحظات در کنار جونگین بودن از زندگیش لذت برده بود.
می کیونگ  شاید خودش نمی‌دونست ولی بر خلاف ظاهرش که کاملا شبیه کیونگسو بود اخلاقیات و روحیاتش تماما به جونگین رفته بود.

و این گاهی برای کیونگ شیرین بود و گاهی ترسناک.

اون بچه زیادی باهوش بود. با تموم کودکیش هیچ وقت هیچ چی در مورد این نپرسید که چرا فقط یک پدر داره. چرا مادر یا پدر دیگش رو هیچ وقت ندیده. چند باری که این سوال رو پرسیده بود با دیدن چشمهای کیونگی که پر و خالی از اشک میشدن و سعی در فرار از پاسخ دادن بودن دیگه هیچ چیز نپرسیده بود.

کیونگ همیشه از گفتن حقیقت به می کیونگ  فرار کرده بود. درسته جونگین در حقش بد کرده بود ولی قرار نبود ذهنیت می کیونگ رو نسبت بهش خراب کنه.

از طرفی دوست نداشت که دروغی هم بهش بگه و فقط با دادن یک جواب کوتاه (وقتی که بزرگ بشی همه چیز رو بهت میگم عزیزم) بحث رو خاتمه داده بود. همین شد که می کیونگ دیگه هیچ وقت چیزی نپرسید.
_خب، اپا اینم از نهار. حالا وقتشه بگی.

کیونگسو تک خندی زد.

+خب، از اونجایی که میدونم این خانم جوان از وقت تلف کردن بیزارن میرم سر اصل مطلب. می کیونگ، اپا یه پروژه جدید داره. این پروژه یکم سخت تر از قبلیاست و البته کارش فشرده هست. پس نیاز داره یکم وقت بیشتری روش بذارم تا زود تر تموم بشه. برای همین چند وقتی نمیتونم خودم بیام مهد دنبالت و شاید هم مجبور بشم یکم دیر تر از قبل برگردم خونه.میدونم سخته ولی میشه یه مدت خیلی کم لطفا به اپا کمک کنی و با یشینگ از مهد برگردی و اون پیشت خونه بمونه تا من بیام؟

کیونگ از این وضعیت متنفر بود. متنفر بود که مجبور میشد دخترکش رو مدتی تنها بذاره ولی مجبور بود. این پروژه باید هرچه زودتر تموم میشد تا ارتباط کیونگ و جونگین هم برای همیشه قطع بشه. جونگین هنوز از حضور کیونگ هی بی‌خبر بود و با خبر شدنش آخرین چیزی بود که کیونگ میخواست پس باید یه مدت کوتاه فشرده تر کارها رو انجام می‌داد تا زودتر همه چیز به حالت قبلش برگرده.

کیونگ با دیدن سکوت طولانی می کیونگ خواست دوباره حرف بزنه که کیونگ هی به حرف اومد.

_اشکالی نداره اپا. مگه همیشه نمیگی که من بیشتر از سنم میفهمم؟ پس باید بدونی که الانم میفهمم که قصدت بی توجهی به من نیست. تو همه این سالها همیشه تمام تلاشت رو کردی که من زندگی خوبی داشته باشم. با تمام بهانه گیری ها و کارهام کنار اومدی. الانم میدونم این شرایط سخت کوتاه مدت و صد در صد اگه شما تصمیمی گرفتی به صلاح جفتمون بوده. پس منم میگم اپاااا اشکالی نداره، ولی باید قول بدی بعدش حسابی به تلافی این مدت لوسم کنیاااا فک نکن راحت شدی.

اون بچه.........

اون بچه پاداش سختی های گذشته کیونگ بود.

جز این چیز دیگه ای معنا نداشت.

Shine My Destiny (KaiSoo)Where stories live. Discover now