زاده شدن رنج است

306 112 21
                                    

اون ها تو یه سفر جاده ای بودن بدون اینکه مقصدی داشته باشن. هیون احساس تکه یخی رو داشت که رفته رفته زیر گرمای ملایم خورشید اب میشه تا جایی که ازش فقط یه بخار میمونه انگار که هرگز یخ سردی وجود نداشته. انگار که هرگز توی مدارکش از پارک جونگ سوک اسمی برده نشده و اون تنها پسر پارک چانیوله.

پارک چانیول عزیز که سعی میکرد بیرون از مغز بیمارش هم زندگی کنه. جایی که فولکس قورباغه ایشون و پسر جوانش با لبخند منتظرن تا حمله های عصبیش اروم بگیره و بتونن با هم از غذای الوده رستوران های جاده ای بخورن. دست مرد رو میگرفت و دنبال خودش میکشید. جایی بین چمن های وحشی بلند و گل های بنفش رنگ بودن و بکهیون با شادی میرقصید و حرف میزد. چانیول تمرکزی برای فهمیدن معنای حرف هاش نداشت فقط به این فکر میکرد ایا این هم یه توهم دیگه هست؟

اون برای واقعی بودن زیادی زیبا بود. موهای دو رنگ سبز مشکیش بخاطر تعرق اشفته شده بودن و گونه های برجسته اش بخاطر تکاپوش به سرخی میزد. بکهیون کوچولوی دوست داشتنی لا به لای گل های بنفش برای دوربینی که به چان داده بود ژست های بامزه میگرفت و یول فراموش میکرد باید دکمه رو فشار بده. اون فقط بهش خیره بود، با چشم هایی که همه احساسات رو بلعیده بودن. انگار سیاهی عمیق مردمک هاش میخواست پسرش رو تو خودش حل کنه. پسری که لای سفیدی موهای مرد مجنون، گل های بنفش کوچیک میذاشت و چال گونه اش رو میبوسید.

چانیول درد رو میشناخت. از زمان کودکی که کشیش ها معتقد بودن رفتار های عجیبش بخاطر اینه که یول زیباست و ارواح شوم بدنش رو برای زندگی انتخاب کردن پس باید کاری کنن دیگه زیبا نباشه تا اون ها ترکش کنن. مرد به خوبی میفهمید کشیده شدن تیغ روی پوستش برای خارج کردن پلیدی ها چه حسی داره. میدونست باید بعدش تشکر کنه بخاطر زحمتی که برای خوب شدنش میکشیدن. همونطور که باید بخاطر قرص های خواب اور قوی از پرستار ها تشکر میکرد.

اما نمیفهمه وقتی بکهیون میبوستش باید چکار کنه. وقتی از خاطراتش تعریف میکنه و سر روی پاهای یول میذاره. وقتی مرد رو نوازش میکنه و بهش کتاب های جانور شناسیش رو نشون میده. اون عاشق حشراته و چانیول میتونه این رو از برچسب سوسک های رنگی کوچولو که به ماشین چسبونده، تشخیص بده.

اون به مراسم های طولانی دعا عادت داشت. به صدای هیولاها توی سرش و به صدای دکتر که سوال های تکراری میپرسید و دوز بالاتری از قرص رو تجویز میکرد. شاید برای همین بود که موقع اواز خوندن بکهیون با اون اوای بیگانه و لطیف احساس غریبگی کرد و سرش داد زد که تمومش کنه.
در یک کلام، چانیول میترسید. از خنده های بکهیون، از دست های لطیفی که نوازشش میکردن، از لب های صورتیش که صورت مرد رو میبوسیدن. یول از خوشبختی میترسید.

_ ددی؟

چان با صدای هیون به خودش امد و متوجه شد زمان زیادیه که به رفت و امد ماشین ها خیره شده. بعد از اینکه به ماشین بنزین زدن، همونجا کنار پمپ بنزین روی سکو ای رو به روی جاده نشستن. محیط اطرافشون به جز نور های کمرنگ و نئونی پمپ بنزین و چراغ ماشین ها، روشنایی دیگه ای نداشت.
باد بهاری سرمای خفیفی رو بجا میگذاشت و پسر جوان که روی شونه های مرد پتوی مسافرتی نازکی انداخته بود، برای اینکه خودش هم سهمی از گرمای کم پتو یا شاید از گرمای اغوش یول داشته باشه، به مرد بزرگتر چسبید.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇWhere stories live. Discover now