part8

158 61 3
                                    

-نظرت چیه راجب اتفاقاتی که ۱۰ سال پیش افتاد حرف بزنی

-بهتر نیست تو اول بگی که چطور هنوز منو یادته 

جان سرش رو به سمت ییبو برگردوند 

-نمیدونم شاید  بخاطر اینه که  تو به مدت طولانی ایه اخرین دوستم بودی…شاید چون یهویی غیب شدی بدون هیچ توضیح و خداحافظی ای 

-دقیقا چرا فکر کردی من باید به تو جواب پس میدادم ؟

-ییبو مطمئنی فقط به خاطر غرورت  یهو ناپدید شدی ؟

-چطور یه انسان رقت انگیز مثل تو میتونه اینقدر احمق باشه فکر میکنی خیلی شجاعی ؟میدونی تهش چی میشه؟نابود میشی … حتی نابغه بودن هم بها داره حواست باشه تو همه چیز دخالت نکنی چون اگه توش گیر افتادی دیگه نمیتونی ازش در بری 

جان لبخند بزرگی زد که دندوناش پیدا شد 

-تو چرا برات مهمه ؟

-.....

"واقعا چرا برام مهمه؟"

-چرا اینقدر فضولی ؟

جان سرش رو روی زانوهاش گذاشت 

-نمیدونم …حس میکنم فقط یه چیزی این وسط هست 

"داره راجب چی حرف میزنی ؟"

-بوگا بعد امشب دوباره ناپدید میشی ؟

-....

-خیله خوب فهمیدم … بوگا هنوز اینجا را یادته؟ *با انگشتش به نقطه ای اشاره کرد*اولین بار اونجا دیدمت … تو زخمی شده بودی … راستی چرا اون شب زخمی شده بودی ؟

ییبو کمی سکوت کرد ولی بالاخره جواب داد 

-آلزایمر که ندارم من یه موجود فناناپذیرم حتی اگه یه اتفاق چیز مهمی نبوده باشه یادم میمونه 
 
جان خندید 

-باشه تو که راست میگی … خب نمیخوای بگی ۱۰ سال پیش چی شد دقیقا ؟

-من هرچی بگم تو باور میکنی؟

-اهوم من همون اول هم گفتم بهت اعتماد دارم 

-من اون شب بخاطر بودن توی بهشت زخمی شدم و راجب اینکه چرا یهو رفتم فکر کنم میشه گفت یه اتفاق مهم افتاده بود 

-خب نمیخوای راجب اتفاقاتی که قبل رفتنت  افتاد حرف بزنی ؟اینکه مثلا خانم یو و نصف بچه های اینجا چطور مردن؟

- تو گفتی بهم اعتماد داری زمانش که رسید همه چیزو بهت میگم 

-اهوم حدس میزدم اینو بگی ولی خب باشه 

جان از جاش بلند شد و دست ییبو رو کشید 

-بیا بوگا ا بریم گه بعد امشب دیگه ندیدمت پشمون نشم 

ییبو هم از جاش بلند شد و فقط اجازه داد جان هر کاری که میخواد را بکنه . 

به دیوار پشتی پرورشگاه که رسیدن جان گفت 

IN THE EARTH , HELL AND HEAVEN( yizhan, bjyx)Where stories live. Discover now