smut:)))))

920 121 31
                                    

سلااااامممم...
با یه اسمات بوک در خدمدتونیم تمام سعیمو میکنم تو این یکی اسماتو کمدیش نکنم و اینکه ووت بدین لنتیا :»»»»»
و در آخر اینکه بقیه وانشاتا و فیکامم بخونین بوس:»»»»














از ماشینش پیاده شد و نفس عمیقی کشید،امروز سر کار واقعا خسته شده بود...
هوا حسابی سرد بود برای همین تصمیم گرفت سریع تر وارد خونش بشه وگرنه توی همین کوچه از خستگی بیهوش میشد،ازونجایی که پارکینگ نداشت همیشه ماشینشو توی کوچه پارک میکرد،به سمت در ورودی خونش قدمی برداشت که صدایی یا بهتر بگم صداهایی توجهشو جلب کرد،با استرس به سمت منبع صدا رفت و با دقت کردن متوجه دوتا گربه کوچولو شد...خیلی کوچولو:)
هنوز نگاهش به اونا بود که هردو به سمتش دچیدن و خودشونو به پاچه های شلوارش مالوندن و باعث شدن تا یونگی لبخند بزنه روی پاهاش زانو زد و بعد از کشیدن دستش روی سر یکی از گربه ها ناراحت زمزمه کرد:
+اوه خدای من هوا خیلی سرده!نکنه چیزیتون بشه!
میخواست بیتوجه بره داخل خونش و تا صبح بخوابه ولی اون پیشیای کوچیک گناه داشتن و یونگی نمیتونست ازین چشم پوشی کنه،ممکن بود آسیب ببینن...
به آرومی اونارو روی دستاش بلند کرد و رو به اونها آروم گفت:
+خب کوچولوها،من امشب مراقبتونم هوم؟!
و دوباره با لبخند همیشگیش وارد خونه شد،با وجود خستگیش اونا رو تمیز کرد و توی ظرفی کمی شیر جلوی گربه ها گذاشت و بعد از روشن کردن شومینه منتظر موند تا اونها سیر شدن،جای کوچیک نرمی برای خوابشون آماده کرد و روی تخت خودش قرار گرفت تا اون هم بخوابه و خدارو شکر که فردا تعطیل بود ولی طولی نکشید که دوتا گربه با یه عالمه سر و صدا روی تختش پریدن و توی آغوشش به زور خودشونو جادادن،پوفی کرد و اونها رو سر جای قبلیشون گذاشت ولی کمتر از یک دقیقه دوباره سر و کله‌شون پیدا شد!
نفس عمیقی کشید و گفت:
+ خب...باشه،فقط امشبه پس میتونین روی تختم بخوابین امیدوارم تختمو کثیف نکنین!
چراغ خوابو خاموش کرد و دوتا گربه رو توی آغوشش گرفت و طولی نکشید که به خواب رفت...
آرامش عجیبی داشت،تقریبا بیدار شده بود ولی حوصله باز کردن چشماشو نداشت حس میکرد کسی داره موهاشو نوازش میکنه و این براش لذت بخش بود،بی اختیار سرشو بیشتر به سمت دست فشرد تا بیشتر نوازش بشه ولی یهو توی خواب و بیداری چیزی یادش اومد...
اون کسیو نداره پس کی داره نوازشش میکنه؟؟
با احساس چیز پشمالو و نرمی که روی پاش افتاد شوکه و مظطرب چشماشو باز کرد و با دوتا پسر دیگه توی اتاقش متوجه شد،ترسیده بود پس تنها کاری که تونست بکنه این بود که با لکنت بپرسه اونا کین:
+ش...شما کی این؟!تو خونه من چیکار میکنین؟!
و بعد از حرفش به گوشای عجیب غریب روی سر اون دو پسر نگاه انداخت،اون دوتا چرا این قدر عجیب بودن؟!تل گوش دار پوشیده بودن و توی اتاقش داشتن نوازشش میکردن درحالی که یونگی حتی اونارو نمیشناخت!
یکی از پسرها که گوشاش شبیه ببر و خال خالی بود رو به روش قرار گرفت و همون‌طور که بین پاهای یونگی مینشست جواب داد:
_خودت مارو آوردی اینجا...یادت نیست؟!دیشب؟!
یونگی متعجب بهشون نگاه کرد،اون اورده بودشون خونه و یادش نبود؟!ولی یونگی مطمئن بود دیشب مست نکرده عصبی نگاهی به صورت پسری که هی جلوتر میومد انداخت و جواب داد:
+چرا چرت میگی من دیش...
با دیدن تکون خوردن گوشا و دم پسر تکون ریزی خورد و حرفشو یادش رفت،چیزی توی ذهنش اومد ولی سریع نقضش کرد،همچین چیزی غیر ممکن بود:
+چرا گوشات و دمت...
پسر دیگه که گوشاش رنگشون یچیزی بین قهوه ای و صورتی بود و دندوناش خرگوشی بود با خنده پشت سر یونگی نشست و با خنده جواب داد:
×ما فقط دوتا هایبریدیم و...
+اما اونا واقعی نیستن!
یونگی عصبی غرید و با هر کلمه ای که میگفت صداشم بالا تر میرفت:
+شما لعنتیا کی هستین و توی خونه من چه غلطی میک...
با گرفته شدن دهنش توسط پسر دوم چشماش درشت شد و متوجه شد از دو طرف بین اونها گیر افتاده!
پسر دوم سرشو آروم پایین آورد و کنار گوش یونگی زمزمه کرد:
×آروم باش بیبی،تو که نمیخوای همه‌رو خبر کنی هوم؟!
_هی جونگکوکی اذیتش نکن.
×ولی تهیونگ اگه جلوی دهنشو نگیرم صداشو بلندتر میکنه،اگه فریاد بزنه چی؟!
تهیونگ پوزخندی زد و سرشو جلو آورد،گردنبند یونگی رو به دندون گرفت و با نیشخند زمزمه کرد:
_اون فریاد نمیزنه‌‌...
دستشو روی پهلوی یونگی نوازش وار کشید و ادامه داد:
_مگه نه یونگی شی؟!
یونگی ترسیده نگاهشو بین دو پسر و دست تهیونگ که زیرش پیراهنش خزیده بود چرخوند و پلکاشو به معنی تایید روی هم فشار داد.
_آفرین پسر خوب!
بلافاصله بعد از اینکه جونگکوک دستشو از روی دهن یونگی برداشت پسر سریع با دستش خواست دست تهیونگ رو از روی شکمش جدا کنه که بلافاصله دستاش بین دست تهیونگ قفل شد،عصبی تکون محکمی خورد و به حرف اومد:
+دستتو بکش داری اذیتم میکنی!
تهیونگ بی اهمیت زمزمه کرد:
_شکمت خیلی نرم و کیوته..ومثل خودت!
صدای پوزخند جونگکوک رو به وضوح شنید و بعد دستش که گردنش رو لمس کرد باعث لرزش بدنش شد:
+از...از جونم چی میخواین!
جونگکوک بلافاصله جواب داد:
×هیچی! فقط جای خواب و خودتو.
یونگی گیج گفت:
+منظورت از خودم چیه؟!
و وقتی دست جونگکوک زوی نیپلش خزید و سر پسر داخل گردنش فرو رفت معنی حرفشو فهمید و دستپاچه نالید:
+هی هی فکرشم نکنین که منو...آییییی گردنمو ول کنی لعنتی چرا گاز میگیری!
جونگکوک نیشخندی زد و بعد از لیسی که روی مارکش گذاشت کنار گوش یونگی زمزمه کرد:
×چرا داد میزنی؟!ما حتی هنوز شروع هم نکردیم!
و بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش دستای یونگی رو محکم با یه دستش گرفت و با دست دیگش دهن پسر رو گرفت تا صدای داد و درخواست کمکش کسی رو خبر دار نکنه.
با همون لبخند عجیب و ترسناکش چشمکی به تهیونگ زد و تهیونگ بلافاصله شلوار یونگی رو پایین کشید،چشمای یونگی درشت شده بود و مدام وول میخورد،چند بار دست جونگکوک رو گاز گرفت ولی پسر اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد،این روند ادمه داشت تا لحظه ای که تهیونگ ناگهان تمام دیک یونگی رو وارد دهانش کرد که باعث شد یونگی شوکه جیغی بزنه هرچند صداش مشخص نبود و لذت یهویی ای که به بدنش وارد شد باعث شد تا چند ثانیه دست و پاش شل شه.تهیونگ با دهنش کاری میکرد که یونگی به نفس نفس افتاده بود و حالا واقعا تحریک شده بود،پلکاش کمی خمار شدن که با حس چیزی زیر بوتش برق از سرش پرید و یادش اومد چه بلایی قراره سرش بیاد...رابطه سه نفره که توش باتم هم بود.
دو انگشت جونگکوک توی دهنش فرو رفت و پسر با لحن ترسناکی کنار گوشش زمزمه کرد:
×خوب خیسش کن و به نفعته صدات در نیاد وگرنه هارد تر به فاکت میدم.
یونگی گیج و ترسیده تصمیم گرفت کاری که جونگکوک گفت انجام بده ،نگاهی به ساعت دیواری انداخت میدونست که توی این ساعت همه سر کار و یا بچه هاشونم مدرسه ان پس اون تنها توی این کوچه بود و فریاد زدنشم قطعا بی فایده،فرو رفتن انگشتای جونگکوک رو توی باسنش به خوبی حس کرد و همزمان مکی که تهیونگ به سر عضوش زد و باعث شد ناله خفیفی کنه و باعث لبخند پسر شه:
_نوبت توعه کوچولو!
و بلافاصله بعد از اتمام حرفش دیکشو توی دهن پسر فرو کرد،یونگی هنوز توی شوک کار تهیونگ بود که جونگکوک هم ناگهان عضوش و وارد بوتش کرد و باعث شد همزمان جیغ بزنه،توی نهایت لذت غرق شده بود و نمیتونست عکس العملی نشون بده،نیپلاش توی دهن جونگکوک مکیده میشد و پسر پشت سر هم محکم به پروستاتش ضربه میزد،از طرف دیگه دیک تهیونگ توی گلوش ضربه میزد و وهای سرش گرفته شده بودن و تهیونگ خودش با کشیدن موهای پسر توی گلوش ضربه میزد،نفس هم به سختی میکشید،با احساش دست جونگکوک روی عضوش لذتی که میبرد چندبرابر شد چشماش بالا رفته بودن و داشت میلرزید تهیونگ توی دهنش ارضا شد و یونگی هم بلافاصله توی دست کوک ارضا شد و بعد از ارضا شدن کوک پسر بین دو نفر دیگه ولو شد و اجازه داد تا هرچقد دوست دارن بدنشو مارک کنن و ببوسن.
خوبیش این بود که اون دونفر به خوبی بدنشو با حوله خیسی پاک کردن و ماساژش دادن که باعث شد تا آروم تر شه.
هرسه نفر روی تخت دراز کشیدن، بوسه یهویی ای که تهیونگ شروع کرد و در نهایت با جونگکوک تموم شد باعث شد تا آرامش بیشتری بگیره،از دو طرف توی آغوش اونها فرو رفت و صدای جونگکوک رو شنید:
×خب نظرت چیه؟!چیزایی که میخوایم و بهمون میدی؟!(یونگی و جای خواب)
یونگی چنتا نفس عمیق کشید و بعد از گفتن جمله ای توی آغوش اونها به خواب رفت:
+شما همین الانشم اونا رو دارین!





ایح...آره دیگه همین...

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 05, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

FUCKING CATS(ONE SHOT)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang