Part 1

697 112 191
                                    

رمز در رو وارد کرد و به محض شنیدن صدای تیک مانند قفل و باز شدن در وارد خونه شد؛ البته اگه میشد اسم فضا جنگ زده و شلخته مقابلش رو خونه گذاشت...

حجم زیادی از لباس ها روی مبل ، زمین و حتی آباژوری که گوشه پذیرایی قرار داشت به طرز نامرتبی پخش شده بودن ، لگوها و توپ های کوچیک و بزرگ فوتبال گوشه گوشه خونه به چشم میومدن و پدر و پسر محبوب چانگبین تو بغل همدیگه، درست وسط اون آشوب با بیشترین تمرکز و جدیتی که اون ازشون سراغ داشت به صفحه بزرگ تلوزیون مقابلشون زل زده و انگشت هاشون با سرعت بالایی دکمه های دسته های مشکی رنگ توی دستاشونو میفشرد ...

"آفساید بود ددی!"

پسرک در حالی که بین پاهای پدرش مشغول وول خوردن بود تقریبا فریاد زد و آبنبات توی دهنش رو طوری که انگار تاثیر مستقیمی روی موفقیتش توی بازی داره با سرعت بیشتری مکید.

چانگبین خنده کوتاهی کرد؛ باکس بزرگ مرغ سوخاری توی دستش رو با صدای ارومی روی جزیره قرار داد و به دیوار پشت سر اون دو تکیه داد تا به بازی ای که همسر و پسر عزیزش به راه انداخته بودن خیره بشه...

همسرش موهای طلایی رنگ و بلندش رو با کش کوچیکی پشت سرش محکم کرده بود و پسرک توی اغوشش که چشم های کشیده و زیباش شباهتشون رو با پدرش فریاد میزدن چتری های بلندش رو به وسیله تل سر صورتی رنگی از صورتش کنار زده بود...

اون لحظه هر دو به قدری محو بازی مقابلشون بودن که حتی متوجه باز و بسته شدن در توسط مرد سوم خونه نشدن و این دلیلی برای پررنگ تر شدن لبخند روی لبهای چانگبین بود.

باهی آبنبات آبی رنگی که چانگبین حتی از اون فاصله هم میتونست عطر شیرین بلوبری رو ازش حس کنه از دهنش در اورد ، در حالی که همچنان به صفحه بزرگ بازی خیره شده بود آبنبات رو سمت پدرش گرفت و هیونجین که انگار متوجه منظور پسرش شده بود سرش رو جلو برد و اونو رو بین لب های مارشمالو مانندش فروبرد...

آبنبات بلوبری داشت بین همسر و پسرش تقسیم میشد؟

چانگبین میتونست حدس بزنه که اون پدر و پسر عاشق بلوبری باز هم تموم آبنبات های خونه رو تموم کردن و به اجبار به تقسیم کردن آخرین آبنبات باقی مونده رو آوردن...

هیونجین در حالی که با تمرکز تمام مشغول هدایت بازیکن هاش بود آبنبات توی دهنش رو چند بار پشت سر هم و سریع مکید و اونو توی دهنش جابه جاش کرد.

مرد بزرگتر تکخندی زد و به صحنه مقابلش خیره شد .
اون پدر و پسر حتی کوچک ترین عادت های رفتاریشون هم شبیه به هم بود و چانگبین نمیدونست که داشتن هر دوی اونها توی زندگیش پاداش کدوم کارخیرش میتونه باشه...

هیونجین اینبار آبنبات آبی رنگ رو تا مرز لب هاش بیرون اورد ، زبونشو دورش کشید و باعث تموم شدن اخرین ذرات صبر مرد تازه از راه رسیده شد...

Shmily [changjin]Where stories live. Discover now