part 7

631 137 6
                                    

هر کسی روزانه چیزای جدید تجربه میکنه و جیمین و یونگی میخواستن اتفاقات جدید زندگیشون رو کنار هم تجربه کنن.
ساعت ۴ عصر جیمین خوشحال از اینکه میخواست اولین قرار زندگیشو بگذرونه داشت آماده میشد و موهای قهوه ایش رو حالت میداد به گفته مامانش اون الان بهترین لباسی که داشتو تن کرده بود و کفشاشو حسابی برق انداخته بود
_هنوزم بهم میگی با تهیونگ قراره بری بیرون اما من که میدونم دورغه! تو هیچوقت انقدر زیاد به خودت نمیرسیدی
_ای بابا من همیشه اینطوری ام مامان
در جواب مامانش گفت و گونه های زن رو بوسید و از خونه خارج شد.
کمی جلوتر از خونشون ماشین یونگی ایستاده بود و جیمین با هیجان در ماشینو باز کرد
_سلام هیونگ!
یونگی چشمای براق پسرو میدید که چطور خوشحال نگاهش میکنه
_سلام جیمینی
لبخندی به روی جیمین زد و به سمت صندلی های عقب ماشین خم شد شاخه گلی رو برداشت و به جیمینش داد و از گلگون شدن گونه هاش لذت برد.
ماشینو به حرکت در آورد و هر از گاهی به جیمین نگاهی گذار مینداخت و میدید که پسر کوچکتر چطور با عشق نگاهش میکنه؛ وقتی به مقصدشون رسیدن جیمین کنجکاو اطرافو از نظر گذروند و حدس زدن اینکه به پارک جنگلی اومدن سخت نبود.
یونگی پیاده شد و ماشینو دور زد در سمت جیمینو باز کرد و دست کوچیکشو توی دست بزرگ خودش گرفت و با بیرون اومدن جیمین از ماشین گونه اشو بوسید و نفس عمیقی کشید.
جیمینه خجالت زده داشت میلرزید یونگی غیر قابل پیش بینی بود درست مثل روز قبل که بهش پیشنهاد داد قرار بزارن؛ پسر بزرگتر شال گردن جیمینو کمی بالا کشید
_هی چرا زیپ کاپشنت بازه بچه؟ سرما میخوریی
زیپشو براش بست و دست تو دست راه افتادن.
اون پارک جنگلی که تقریبا بالای کوه بود زیادی قشنگ بنظر میومد و تعداد آدمهایی که اونجا بودن تقریبا زیاد بود‌.
جیمین سر خوش راه می‌رفت و یونگی با یه لبخند بزرگ نگاهش میکرد کمی جلوتر نیمکت هایی چوبی ای وجود داشت یونگی جیمینو روی یکی از اونها نشوند و خودش به سمت پیرمردی که دونات و شیرینی میفروخت رفت و جیمین همچنان بهش چشم دوخته بود
_بفرمایین
یونگی گفت و دونات رو به جیمین داد و پسر با گاز زدن از گوشه ای هومی کرد و با لذت مشغول خوردن شد، یکم بعد در حالی که با یونگی سوار تله کابین میشدن از اون لحظات فیلم میگرفت تا بهترین لحظاتشون رو ثبت کنه.
اون چند ساعت خیلی زود گذشت و حالا ساعت ۸ بود یونگی جیمینو به یه رستوران خیلی زیبا برده بود و تا آماده شدن سفارششون به همدیگه زل زدن جیمین با دندون لباشو به بازی گرفته بود و چشماش روی پسر بزرگتر قفل شده بود و یونگی با پوزخند کوچیکی گوشه لبش پسرو نگاه میکرد.
بعد از خوردن غذاشون یونگی جیمینو به خونه رسوند
_ممنونم هیونگ واسه امروز.. خیلی روز خوبی بود
_خوشحالم که بهت خوش گذشت فسقلی
لبخند پهنی روی لبای تپل جیمین نقش بست
_فردا شاید بیام کافه هیونگ
گفت و گوشیش رو چک کرد
_هومم خوبه پس میبینمت
_میبینمت
گونه یونگی رو به آرومی بوسید و از ماشین تقریبا به سمت خونه دوید‌ و یونگی مات و مبهوت دستشو روی گونه اش گذاشت.
وارد خونه که شد مامانشو دید که چشماشو براش ریز کرده اما جیمین خیلی عادی سمت اتاقش حرکت کرد تا ضایع بازی در نیاره.
صبح با صدای گوشیش چشماشو به سختی باز کرد ساعت ۹ صبح بود
_بله؟
_هی جیمین
_چی میخوای ته
_پاشو بریم کافه حوصله ام سر رفته
_اما هنوز زوده..
_هیچی نگو تا پنج دقیقه دیگه جلوی در خونتونم بهتره آماده باشی
و تلفنو قطع کرد
جیمین غلتی زد و ناله کرد اما با به یاد آوردن اینکه میتونه بره و یونگی رو ببینه از جاش بلند شد بعد از دوش گرفتن چند دقیقه ای و پوشیدن پالتوی کِرم رنگ همراه کلاه سفیدش به خودش توی آینه نگاه کرد که شبیه کلوچه نارگیلی شده بود.
همراه تهیونگ به کافه رفتن که تهیونگ با ندیدن هوسوک لب هاشو جلو داد
_نگران نباش یکم دیگه میاد
یونگی بهش گفت و به جیمین اشاره کرد که بره پیشش
_بله هیونگ
_یه لحظه میری تو اتاق استراحت تا بیام؟
_بازم؟!
جیمین با خنده گفت و سمت اتاق رفت و کمی بعد یونگی پیشش اومد و محکم بغلش کرد
_هیونگ؟
_چیزی نیست فقط به نظرم خیلی کیوت و نرم اومدی نتونستم برای بغل کردنت صبر کنم
جیمین به توصیف پسر بزرگتر خندید
_حالا اونطور که بنظرت اومد هستم؟
_آره خیلی، لباسات هم بهت میان مثل کلوچه نارگیلی شدی..
_هیونگ!
صدای دادی که از بیرون اومد باعث شد یونگی و جیمین سریع از هم جدا شن و از اتاق بیرون برن
_جونگکوک؟
جیمین و یونگی همزمان گفتن
_تو از کجا میشناسیش؟
جیمین از یونگی پرسید
_جونگکوک برادر هوسوکه!
یونگی سریع توضیح داد و جیمین هینی کشید
_هیونگ کمکم کن
_چیشده کوک
_داداشم فهمید کار میکنم هیونگ بیچاره شدم از دستش فرار کردم ولی میدونم که یکم دیگه پیداش میشه
جونگکوک ترسیده گفت و دستشو بین موهاش برد، یونگی برای بار هزارم خداروشکر کرد که جز خودشون کسی داخل کافه نیست.
_خیلی خب باهام بیا جونگکوک وقتی اومد من باهاش حرف میزنم
دست پسرو کشید و اونو داخل اتاق استراحت برد و بعد از بستن در اتاق، تابلوی روی در ورودی رو به "بسته است" تغییر داد تا مشتری ای داخل نیاد.
چند دقیقه بعد هوسوک با عجله وارد شد
_کجاس یونگ؟
_هی آروم باش
_فقط بگو جونگکوک کجاست!
تقریبا داد زد و این باعث شد جونگکوک به خودش بلرزه
یونگی تقلا کرد و در کنارش تهیونگ و جیمین هم کمک میکردن تا هوسوک به سمت پیشخوان و اتاق استراحت نره اما با باز شدن در اتاق و بیرون اومدن جونگکوک همشون سکوت کردن و حرکتی نکردن
سر جونگکوک پایین بود
_هیونگ..
به آرومی از بین لباش خارج شد
_تورو خدا آروم باش
تهیونگ کنار گوش هوسوک زمزمه کرد و پسر بزرگتر فقط سرشو به معنی باشه تکون داد
_هیونگ من.. خب راستش من واقعا دوست دارم کار کنم!
_ببین کوک تو هنوز ۱۷ سالته باید روی درسِت تمرکز کنی مگه منو مامان بابا چیزی برات کم گذاشتیم؟
_هیونگ واقعا مسله این نیست! شما همیشه برام بهترینارو فراهم کردین اما من به سنی رسیدم که بتونم خرج خودمو تا حدودی در بیارم
جونگکوک گفت و با انگشتاش بازی کرد
_ببین تو هنوز بچه ای تموم اون مدتی که فکر میکردم وقتی میام سر کار و تو خونه ای تو داشتی کار میکردی و این قلبمو درد میاره کوک
_لطفا بس کن من یه بچه نیستم توهم همسن من بودی که کار کردنو شروع کردی
جونگکوک تقریبا داد زد و اشک گوشه چشمشو پاک کرد، جیمین سمتش رفت کمرشو نوازش کرد
_جونگکوک پیش من و توی آتلیه سوکجین هیونگ کار میکنه و نمیدونستم برادرته هیونگ
جیمین گفت و هوسوک شوکه شد چند ثانیه ای سکوت سنگینی بینشون حاکم شد تا اینکه جونگکوک سکوت رو شکست
_هیونگ لطفا بزار کار کنم
_درس و مدرسه ات چی میشه پس
هوسوک کمی نرم تر شده بود
_ادامشون میدم! یعنی نگرانش نباش هیچ آسیبی به درس خوندنم نمیزنه
پسر بزرگتر کمی مکث کرد و به برادرش که مظلومانه بهش زل زده بود نگاه کرد
_خیلی خب باشه..
جونگکوک از خوشحالی جیغی کشید و سمت هوسوک دوید و محکم بغلش کرد
_به شرطی که روی نمره هات تاثیر نذاره! اگه اینطوری بشه دیگه سر کار نمیری
_قبوله!

***

ببینین کی اومده با پارت جدید!^^
خب بابت این نبودن طولانیم متاسفم دیگه همتون اوضاع و شرایط این چند وقت اخیرو میدونین.. و واقعا نمیتونستم بنویسم
امیدوارم از پارت جدید خوشتون بیاد و خوشحال میشم ووت و نظر بدین♡

Red notebook [yoonmin]Where stories live. Discover now