ساعت 10:45 دقیقه شب / هتل / لندن
بعد از اینکه لیسا جلوی ساختمونی که جلسه توش برگزار میشد رسید ، به راننده دستور داد که منو به هتلی که از استاندارد های مد نظر لیسا برخوردار بود بیارن :/
نمیدونم چرا با اینکه فقط یه جلسه ساده بود اما اینقدر محافظ دور لیسا جمع شده بود ، حتی فن ها هم باید ده قدم فاصله داشتن ، به خبرنگار ها و عکاس ها هم که شرط میبندم اگه به لیسا اجازه بدن کل دوربیناشون رو روی سرشون خرد میکنه هم اجازه نزدیک شدن نمیدادن .
" جنی _ آیا این عادیه که دلم الکی شور میزنه?! "
یه حس خاصی دارم ولی فکر کنم مال خستگی راهه و با یکم استراحت حل میشه . آره
باید برم یه دوش بگیرم و یه چیزی بخورم تا لیسا بیاد .
دلم براش تنگ شده !دوش آب گرم همیشه بهترین راه حله ، به سمت سرویس بهداشتی رفتم که یهو متوقف شدم .
بهتر نیس اول زنگ بزنم لیسا ? آخه این دو ساعته که جلسه طول کشیده و بیشتر از حد عادی شده دیگه مگه نه ?
سریع گوشیم رو از روی میز برداشتم و شماره لیسا رو گرفتم
بوققققق
رینگگگ
رینگگگگگ
" جنی _ اَه یادم رفته بود گوشیش رو قبل اینکه از ماشین پیاده شه توی کیفم انداخت : فاککک "
به سمت کیفم رفتم تا گوشی بیرون بیارم که صدای در توجه ام رو به خودش جلب کرد .
اوه لیسا اومد !
گوشی هارو برداشتم و به سمت در دویدم .
که ناگهان ..." جنی _ هیییییییییی ! "
" لیسا _ چی ... چیز ... چیزی نیس عزيزم ... من سالم سالمم ! ببین "
" جنی _ لی ... لیس ... لیسااااایااا "
نمیدونید چی دیدم .
گوشه لبش پاره شده بود و خون روی فَکِش مث قطره آب راه خودش رو پیش گرفته بود . لباس هاش طوری بود که انگار از کارخونه سیمان در اومده بود و سرش هم وَرَم کرده بود ////:رفتم سمتش و دستم رو جلو بردم و خون فکش رو پاک کردم ، آروم دستش رو بالا آورد و دستم رو کنار زد و مث برق از کنارم رد شد و بادو به سمت سرویس بهداشتی دوید .
" جنی _ لیسااااا هقققق "
وقتی دوید باهاش دویدم ، نمیدونم کِی بغض کرده بودم و الان مث طوفان داشتم بیرونش میدادم .
در سرویس بهداشتی رو که نیمه بسته بود مث باد باز کردم و کنار چارچوب در به لیسایی که بالا آورده بود و صورتش از درد جمع شده بود خیره بودم .
توی بهت بودم و نمیدونستم چکار کنم ، پس کاری که اول به ذهنم اومد رو انجام دادم .
رفتم سمتش و بازوش رو گرفتم تا صاف وایسه و به دیوار تکیه نده ، آب که باز بود رو کم تر کردم و مشتم رو پر آب کردم و به صورت لیسا زدم .
صورتش رو شستم و هروقت دستم رو به گوشه لبش میبردم تا خون رو پاک کنم ابرو هاش کج میشد و آخی زیر لب میگفت .
تو همین لحظه ها تمام سوال هایی که وجود داشت رو داشتم از خودم میپرسیدمکی این بلا رو سرش آورده ?
مگه توی جلسه درگیر شدن ?
کییییی با لیسای من این کارو کردههههه ?
" لیسا _ باشه باشه اینقدر خودت رو سوال پیج نکن .
جلسه که تموم شد از ساختمون خارج شدم ، فن ها اونجا بودن و همه جا شلوغ بود .
سمت یه فن رفتم تا عکسم رو امضا کنم که یهو یه پسره از پشت بهم زد .
به لطف فن ها زود تر متوجه شدم و تا حدی جلوی ضربه شدید رو گرفتم بعد یه درگیری کوتاه پیش اومد ، یکی توی سرش زدم که خون اومد ، اون یه چند تایی به من زد ، اگه خسته نبودم حقش رو کف دستش میزاشتم .
بعد هم که محافظ ها گرفتنش و بعد رفتیم تا شناسایی کنیم تا شاید نکنه کسی اونو فرستاده باشه و نقشه قتل رو کشیده باشه .
بعد هم فردا حکم پسره رو اعلام میکنن ، فکر کنم حداقل پنج تا هشت سال به دلیل حمله به یه سلبریتی توی زندان آب خنک بخوره .نگران نباش نینی ، من خوبم ^^ "
اوه اون ذهنم رو میخونهههه .
ولش کن الان اینا مهم نیستن ، اون گفت قتل دیگه آره ?!
پسررررر ? من با پسر مشکل دارم .همینطور که داشتم با نگرانی و بهت زده بهش نگاه میکردم با لکنت گفتم
" جنی _ ق ... ق ... قتل ? "
" لیسا _ نینی الان که من سالم پیش توعم "
" جنی _ دهنت رو ببند لیسا . معلومه چقد سالمی :/ "
دستمال رو جلو صورتش بردم و خشکش کردم
![](https://img.wattpad.com/cover/322013607-288-k461131.jpg)
YOU ARE READING
JENLISA / LOVE YOU TOO
Fanfiction( کامل شده ) "آیا میشه زندگی که مث جهنمه رو به بهشت تبدیل کرد !؟" قطعا اگه دختری مث اون رو داشته باشید میشه" لالیسا مانوبان ، مالک یه شرکت قدرتمند ، که با وارد شدن به یه کافه نچندان با ارزش کل زندگیش رو از حالت یخی و یکنواخت خارج میکنه و به خاط...