"من بهت زندگی میدم و تو به ازاش تنت رو به من میدی تا هر طور که باید ازش استفاده کنم!"
کمی خم شد و چشم های خمارش رو به چشم های ییشینگی رسوند که رنگِ عسلیِ قرنیه َش از هر رنگی زیباتر بود و بی هیچ رحمی مشت های بعدی رو رویِ شکم و قفسه سینه ورزیدش خالی کرد. برای نگه داشتنِ اون پسر نیاز داشت اول اون رو طعمه ی خودش کنه، کسی که انگار جانگ ییشینگ رو خوب میشناخت و اومده بود با دست گذاشتن رویِ نقطه ضعفش اون رو برای خودش کنه.𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖
سهون کمی فکر کرد
"برات سخته؟"
لی رویِ پایِ هون جاگیر شد و نشست . رویِ لبهای بازموندش بازدمشُ رها کرد :
"دوست داشتن؟"
سهون قاشقش رو برداشت و با نوکش روی کاسهی سوپ موج ایجاد کرد
"آسیب دیدن از کسی که دوسش داری؟"
لی پیشونیش رو به مرد تیرهی این روزهاش چسبوند و خودشُ بالاتر کشید
"این جاده به لبخند تو ختم بشه... رفتنش سخت نیست"𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖𝄖
"میدونی چرا درد پاره شدن لب و دهنم و رنگ عوض کردن و له شدن بدنم رو میتونم توی رینگ تحمل کنم؟چون درد باختن بیشتره، خیلی بیشتر!از بچگی یاد گرفتم اگه جلوی ضربه های زندگی جا خالی بدی یه بار از جایی میزنه که انتظارشُ نداری! یاد گرفتم صورتمُ براش نگه دارم!اینکه چجوری یه بوکسور خوب باشم رو هم مدیون همینم ...بعضی وقتا لازمه زخمی بشی تا یاد بگیری چجوری بجنگی!تا زمین نخوری نمیتونی راه بری.تا زخمی نشی یاد نمیگیری زودتر واکنش بدی تا نمیری نمیتونی زندگی کنی!"
![](https://img.wattpad.com/cover/327378171-288-k58461.jpg)
YOU ARE READING
𝑰𝒏 𝑻𝒉𝒆 𝑩𝒍𝒖𝒆 𝑪𝒐𝒍𝒐𝒓 𝑶𝒇 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝑺𝒐𝒖𝒍
Fanfiction🦋 فیکشن: به رنگِ آبیِ روحت 🦋 ژانر: عاشقانه، اسمات، انگست، روانشناسی، ورزشی، بوکس 🦋 کاپل: هونلی (لیهون)، چانبک 🦋 نویسنده : روشنا 🦋 برشـی از داســـتان : _پس حس بینمون چیه؟ همینی که گاهی نفس میده و گاهی نفس میگیره ... +نمیدونم چیه ... حتی نمیدو...