بودن.------------------------------------------
شبهایی که دکتر شیفت داره، هوا خیلی سرده.
آسمون همیشه ابری میشه و نور ماه به سختی پوست چهره معشوق رو لمس میکنه؛ زمین تمنای مهتاب میکنه. چشمهاش خیس میشن و توی سرمای تنهایی یخ میبنده.
حتی اگه اوایل تابستون هم باشه، باید باز هم روی پلهها شن بریزن.زمین اتاق منجمد میشه، قندیلها از بالای چهارچوب خوشه میبافن و پرستارها وقتی برای سیگار کشیدن بیرون میرن، با یه ریتم خاصی روی پلهها لیز میخورن.
پله اول، پله دوم، صدای دست و پا زدن و تقه کوبیده شدن دستشون به دستگیره. معلوم نیست پلهی سوم چه افسانهای داره که همه رو تا مرز مرگ مغزی پیش میبره.
به هر حال اما، دکتر فکر نمیکنه اونا لطیفن. وقتی بهشون نگاه میکنه، دهنش کج میشه. به نظرش صحنهی زیبایی برای تماشا نیست. برعکس تصویر هریه که با سر توی شیشه میره. کسل کنندهست.
فقط قرمزی کمرنگ روی پیشونی پسره که لویی رو به وجد میاره.
اون هاله لطیف که پایین شونههای مرد رو گرم میکنه و شبیه مهتاب شیفتهای نیمه شب میدرخشه. اون زخمهای روی پوستش که تداعی کنندهی صورت فلکین. یا شفقهای عمق نگاهش.
و هر چی بیشتر فکر میکنه، کیهان عظیمتری درون هری پیدا میکنه.درون اولین معشوقهش.
آه لویی توی سالن میپیچه و وقتی زیپ کاپشنش رو بالا میکشه مجبوره خم شه تا سرش به قندیلها نخوره. یونیفورم نخی و دمپاییهای پارچهای بخش احتمالا برای بیرون رفتن بین برفهای سه صبح مناسب نیستن ولی فضای بین بافت مغز لویی از عطر صابون ارزون پسر پر شده و نمیتونه هیچ چیز بیشتری رو اونجا جا بده. به هیچ چیز دیگهای فکر نمیکنه.
تمام بدنش در تکاپوعه و صورتش همچون لبخند ژکوند، از غریبی در هم رفته.شادی درونش جریان داره اما اندوه چهرهش سنگین تره. حزن تنش سرده اما موج عیشش بلند تره.
جسمی انباشه از شادی با احساساتی مملو از غم.
اسمش رو میذاره 'غمادی'و دکتر داره از حجم غمادی وجودش خونریزی میکنه.
از جلسه پنجاهم، وقتی از قصد پسر رو به گریه انداخت تا بیشتر بمونه و اشکهاش رو خشک کنه، فهمید.
وقتی نتونست نگاهش رو از راهرویی که هری رفت برداره، فهمید.اون کتاب بلند بالایی که درباره پسر بلغور کرده بود، در واقع خیلی کوتاه بود. توضیح خاصی هم نداشت.
لویی عاشق شده بود. غمادیش شکفته بود.و این کلیشه زشتش بود؛ مریضی که معشوقه دکترشه.
قصهی تکراری مرد کوتاه و ساده بود و میتونست پایانی پیشبینی شده داشته باشه. با این حال لویی ترجیح میداد تا اخر کتاب رو بخونه.
میخواست بدونه اگه دووم بیاره و بتونه به نوک سربالایی برسه، میتونه پروانههایی که پایین تپه پرواز میکنن رو ببینه یا نه.
YOU ARE READING
ROOM 505 [L.S]
Fanfiction✔️completed کامل شده --- لویی فکر میکنه شاید اودیپ سرگردان دشت تبس، سر از اتاق اون در آورده. --- از مجموعهی توهم بر اساس افسانهی اودیپیوس بر اساس آهنگ 505 از Arctic Monkeys جولای ۲۰۲۲-مارچ ۲۰۲۳