See ( one shot)

80 10 0
                                    

پاییز فصل رفتنت شد و زمستان همدم تنهایی ام !
فقط مانده ام بی تو در بهار گل ها چگونه شکوفه میکنند ...

شروع داستان :

تهیونگ - الان چه فصلیه ؟
جیهوپ قاشق رو توی ظرف سوپ کرد و در حالی که داشت اون رو به سمت دهان ته می برد جوابش رو داد !
- اواخر پاییزه ! 
تهیونگ سری تکون داد و با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت :
- ممنون ، میشه برم اتاق خودم ؟
- حتما
جیهوپ این رو گفت و از روی صندلی خودش بلند شد و به ته هم کمک کرد بلند شه ،  نگاهی به دوستش کرد ، تهیونگ از زمانی که بینایی شو از دست داده بود هر لحظه بیشتر و بیشتر داشت زیر بار غم نبودن جونگکوک کمرش خم می شد ، دیگه خبری از برق چشماش یا لبخند های عمیق و قشنگش نبود ! پسری که همیشه موهاش به رنگ هفت رنگ رنگین کمون بود حالا رگه های سفید بین موهای آشفته ی سیاهش به چشم میخورد !
اونو به اتاقش برد و روی تخت نشوندش تهیونگ طبق عادت همیشگی ش پتو رو کنار زد MP3 و هنزفری  شو برداشت و خواست دوباره هیکل کوچیکشو زیر پتوش قایم کنه و به صدای ضبط شده ش گوش بده که با صدای جیهوپ متوقف شد !
- امروز هوا خیلی خوبه ! میخوای یه قدمی بزنی ؟ میتونیم بریم کنار دریاچه !
همون دریاچه ای که جونگکوک رو برای اولین بار دید ، برای اولین بار اسکیت کردن یاد گرفته بود، همون دریاچه ای که قبل یخ زدن دوبارش از مردی که فکر می کرد خداش روی زمینه ،جدا شده بود!
سعی کرد نشکنه ! اما نشد ! سعی کرد بعد اون هم هر روز  لبخند به صورتش باشه ! اما چه فایده ؟ این لبخند ها رنگین کمان چشم هایی بودن که کل شب را باریده ! برای اون ! و بالاخره کمرش خم شد ! کم کم بینایی شو از دست داد و حتی توانایی نگاه کردن به عکس های بی جون خداش رو نداشت ! وجودش یخ زده بود ، حالا شده بود یه آدم برفی متحرک ! تنها کاری که می تونست بکنه این بود که منتظر باشه تا توی خواب و رویا ملاقاتش کنه !
چرا هیچ کتاب تعبیر خوابی ننوشته بود باید چه خوابی میدید که تعبیرش اون باشه
...
جیهوپ پالتوی قهوه ای رنگ مورد علاقه ی تهیونگ رو از کمد بیرون آورد و با یقه اسکی و شلوار چهارخونه ی طوسی و شال گردن تن رفیقش کرد و بعد با ماشین به سمت دریاچه راه افتادن !
ته در حالی که سرشو به شیشه تکیه داده بود به صدای گرم و خش دار مردش ، خداش ، قهرمانش گوش داد !
با جونگکوک زیر لب تکرار کرد:
-  کاش صدات اسم کوچیکم بود ، شناسنامه م بود ، دست خطم بود ! کاش می شد از صدات عکس گرفت نگاهش کرد ، کاش صدات جیب داشت ! دستام و گرم میکرد ! ...

این بخشی از پادکست مورد علاقه ی تهیونگ بود ، که یه شب که جونگکوک براش می خوند یواشکی صداش و ضبط کرده بود !
هوای سردی بود ! حتی اگر تابستون هم بود اون همیشه احساس سرما میکرد ! تنها چیزی که باعث می شد خون توی رگاش جریان پیدا کنه و کمی گرم بشه بافتن رویای کوکی ش بود ! این گرم ترین بافتنی دنیا بود !
جیهوپ -  امروز تولدت نیس؟
تهیونگ - نمیدونم !
جیهوپ - من میدونم ، امروز تولد بهترین رفیق دنیاس !
حتی صدای پر انرژی دوستش هم نتونست لبخند به لبش بیاره !
جیهوپ - کادو چی میخوای ؟!
تهیونگ  - اون چیزی که من میخوام دیگه نیس ! خیلی وقته دیگه چیزی نمیخوام !
جیهوپ دستشو روی دست ته گذاشت و با لحنی که سعی می کرد گرم و اطمینان بخش باشه گفت :
- همه چی درست می شه !
ته - اره ، معلومه ! 32 دسامبر ، ساعت 25 ! بهم قول داده !
جیهوپ سکوت کرد !
رسیدن به دریاچه !
...
در حالی که گوشاش با صدای مردونه و بم جونگکوک پر شده بود و دستاش بین دستای جیهوپ بود کنار دریاچه قدم میزدن
جیهوپ - چی داری گوش میدی ؟
تهیونگ - قشنگ ترین ملودی دنیارو
جیهوپ - اوووو ، میشه منم بشنومش ؟
ته گوشی ش رو از جیب پالتوش در آورد هنزفری ش رو برداشت و حالا تنها چیزی که سکوت فضا رو می شکست صدای بم جونگکوک بود !
تهیونگ مثل همیشه زیر لب خوند :
- روشنی زیاد هم جالب نیست ... آدم همه چیز رو می بینه و همه هم اون رو میبینند ....توی تاریکی آدم میتونه خیال کنه ...
با صدای فرد دیگه ای که همراه تهیونگ بقیه ی متن رو همخونی کرد سر جاش خشکش زد صدای اون آدم ، آشنا بود ، گرم ، بم و مردونه ، صداش خون رو توی بدن تهیونگ جوری جریان داد که در صدمی از ثانیه صورتش سرخ شد !
شخص سوم قسمت اخر رو دوباره تکرار کرد :
- کسی ، چیزی ، جایی منتظرشه ! مشتاق دیدار ، کیم تهیونگ  !
می خواست دقیق تر بشنوه صداشو !... اما تنها صدایی که توی گوشش بود ، ضربان قلبش بود که داشت از سینه بیرون میزد!
دستشو از روی لباس روی قلبش گذاشت و فشار داد...
این غیر ممکن بود ، اون ... اینجا ... برگشته بود ؟!
جونگکوک بازوی تهیونگ رو کشید و اونو توی اغوشش فشرد!
این گرما برای تهیونگ غریب و آشنا بود توی تمام این مدت اولین باری بود که حس میکرد گرمشه !
جونگکوک ، تهیونگ رو از اغوشش بیرون آورد و دستاشو دو طرف صورت ته گذاشت
- هی ! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده ؟ برای صدات ، برای نگاهات ، یه چیزی بگو یا حداقل چشماتو باز کن !
و این اولین باری بود که آرزو میکرد بتونه ببینه !
- باز کن چشماتو ، خواهش میکنم ته ته ی من !
تهیونگ با شنیدن این کلمات آروم چشاشو باز کرد ،این برگای پاییزی زیر پاش ، پالتوی قهوه ای رنگ جونگکوک ک توی تنش بود!
سرشو بالا برد و توی چشمای جونگکوک نگاه کرد با دیدن اشکاش اون هم بغضش گرفت و اسمشو فریاد زد , پرید توی بغلش و سرشو توی گودی گردنش فرو کرد و دوباره اون عطر تلخ رو وارد  ریه هاش کرد !
از بغلش اومد بیرون و نگاهی به سر تا پاش کرد
تهیونگ -  همون... همون پالتو رو پوشیدی !
جیهوپ - تو چطور ... تهیونگ تو داری میبینی !!

وابی اینجا بوده ^^
مرسی که نگاه قشنگت رو به قلمم هدیه دادی ✩

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 01, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

SeeWhere stories live. Discover now