~Blind enough to see~

734 180 164
                                    

- بیون بکهیون؟
مرد قدبلند سفیدپوش با تن صدای پایینی صداش کرد.

- از وقتی به‌هوش اومده سراغ تو رو می‌گیره. بهتره بری ببینیش تا کلِ بخش رو بهم نریخته. متاسفانه سابقه‌ی درخشانی توی این زمینه داره.
پسر کوتاه‌تر نگاه شرمنده‌ای به دکتر روبه‌روش انداخت و درحالی‌که تلاش می‌کرد با ماسکش، بخش عظیمی از زخم کریه روی صورتش رو بپوشونه، تعظیم کوتاهی کرد و با صدایی که به سختی به گوش می‌رسید، گفت:

- حالش... خوبه؟
و سریع نگاهش رو به کفش‌های کتونی کهنه‌اش داد. اون حجم خونی که روی صورت چانیول دیده بود به حد مرگ ترسونده بودش. تا زمانی که همراه خانواده‌ی پارک به بیمارستان برسن، خودش رو به‌خاطر حرفایی که دیروز توی عصبانیت به چانیول زده بود سرزنش می‌کرد. تصور اینکه اتفاق جبران‌ناپذیری برای تنها عشق زندگیش بیفته باعث می‌شد دست‌هاش یخ کنه و قلبش به کندی بتپه.

- نگران نباش. این اتفاق در برابر بلاهایی که قبلا سر خودش آورده یه شوخیه. زخمش عمیق نیست. به چشم‌هاش اصلا آسیبی نرسیده. بیشتر زیر چشم‌هاش رو زخمی کرده. یکی از پلک‌هاش هم فقط یه‌کم خراشیده شده. انگار واقعا نمی‌خواسته خودش رو کور کنه و این واقعا خبر خوبیه.
هم‌زمان با تموم‌شدن حرف‌های دکتر، مادر و پدر چانیول که دقایقی بود برای قدم‌زدن به محوطه بیمارستان رفته بودن، سر رسیدن.

- کی می‌تونیم ببریمش خونه؟
برای بکهیون واقعا همه‌چیز عجیب بود. می‌دونست چانیول مشکلاتی داره. اون رو از بچگی می‌شناخت. علاقه‌ی عجیبی به کارهای خطرناک داشت و اکثرشون منجر به یک فاجعه می‌شدن. اما عکس‌العمل خانواده‌ی پارک نسبت به این اتفاق براش عجیب و البته غم‌انگیز بود. این رفتار اون‌ها فقط یک معنی داشت، چانیول اون‌قدر از این رفتارهای پرخطر انجام داده بود که دیگه همه بهش عادت کرده بودن.

- تازه بهش مسکن تزریق کردم. یه‌کم استراحت کنه، بعد می‌تونید ترخیصش کنید.

- پس چرا اینجا وایسادی؟ برو پیشش تا خودش نیومده دنبالت و برای پیداکردنت چند نفرو کتک نزده.
پسر قدکوتاه بدون اینکه تلاشی برای بالاآوردن سرش بکنه، تعظیمی کرد و قدم‌های تندشده‌اش رو به اتاقی که دکتر بهش نشون داده بود رسوند.

در اتاق نیمه‌باز بود اما بکهیون باز هم برای ورود تقه‌ای به در زد.

- مگه بهتون نگفتم به اون قرصای تخمی نیاز ندارم؟ گم شید بیرون!
صدای چانیول اون‌قدر بلند بود که پسر قدکوتاه‌تر ناخودآگاه چند قدم به عقب رفت و بعد از اینکه چندتا نفس عمیق کشید، با صدایی که به‌سختی قابل شنیدن بود به حرف اومد.

+ منم یول...

بلافاصله بعد از این حرفش چانیول که تا اون لحظه خودش رو بین ملحفه‌های تخت قایم کرده بود مثل فنر از جاش پرید و روی تخت نشست و بکهیون تونست چشم‌های پانسمان‌شده‌اش رو ببینه و بی‌اختیار بغض کرد. شاید اگه اون حرف‌ها رو نزده بود الان می‌تونست چشم‌های چانیول رو که فقط با دیدن اون می‌درخشیدن ببینه.

Chanbaek Oneshots❃Where stories live. Discover now