6

139 42 11
                                    


چه جای نرمی بود. مثل آغوش مادرش....چقدر هوا خوب بود.
نه سردش بود نه گرمش...از صدای آزاردهنده اطراف و نور خیره ی مهتابی هم خبری نبود و تنش بعد عمری دیگر درد نمیکرد.
لبخند ضعیفی از لذت بر لبهایش نقش بست و چشمانش برای دیدن بهشت ساده ای که درونش غوطه ور بود باز شد.
پرده ای سیاه که از وسط یک شیار باز مانده بود و میشد ستاره های آسمان را از آن باریکه دید...یک آباژور بلند و روشن در گوشه و...سرش را چرخاند.
اینطرف یک میز کوچک پاتختی با دماسنج و...پوکه خالی سرنگ رویش!
ضربان قلبش یکباره تند شد و ته مانده خواب از چشمان خمارش پرید.
با وحشت نگاهش را نزدیکتر آورد.
روی یک تخت بود و لباسش را بالا زده بودند!
سرش را با تلاش برای نگه داشتن نفس و بی صدا ماندن از روی بالش بالا آورد و به تن خود نگاه کرد.
کمربندش... باز بود!؟

باز هم به تلویزیون پناه آورده بود بلکه حواسش از شرایط متفاوتی که در خانه اش حاکم بود پرت شود ولی بی فایده! خصوصاً که بخاطر خواب بودن مهمانش، صدایش را هم کم کرده بود و تصاویر بی معنی برای آرام کردن تن نیازمندش کمکی نمیکردند!
حقیقت این بود که زندگی جنسی او هم تماماً در اختیار نایل بود و هر وقت نایل اراده میکرد اجازه میداد او سکس داشته باشد آنهم با کسانی که نایل می آورد آنهم در زمانهایی که نایل میخواست!
شاید تا آن روز هیچوقت این مسایل برایش اهمیت نداشت و حتی لحظه ای در موردش فکر هم نکرده بود.
او به این وضعیت تکراری و اسارت اختیاری عادت کرده بود و گاهی با اینکه نه به رابطه رغبت داشت نه به طرف مقابلش صرفاً بنا به رضایت نایل به سکس تن میداد تا بهانه ای برای عصبانی کردنش بوجود نیاورد ولی آنروز بالاخره تفاوت را حس میکرد و بی عدالتی که در حقش شده بود بهتر از همیشه می دید!

با فکر اینکه دستهایش هم بسته اس وحشیانه تقلا کرد اما بدنش آزاد بود و با یک غلت بزرگ از تخت پایین افتاد. شلوارش بیشتر کشیده شد و تا نیمه ی رانهایش پایین رفت!

پلکهای ژان تازه گرم شده بود و همانطور نشسته داشت بخواب میرفت که صدای افتادن چیزی او را از جا پراند و بی اراده به سمت اتاق خوابش دواند.

ییبو سعی کرد بلند شود و شلوارش را بالا بکشد ولی چنان سرگیجه ی بدی داشت که دوباره افتاد.
اینبار دستهایش را کف اتاق ستون کرد و روی زانوهایش ماند.

ژان داخل پرید و چراغ سقفی را که خاموش کرده بود تا مهمانش راحت بخوابد دوباره روشن کرد. اولین چیزی که دید باسن گرد و قشنگی بود که
در شورت سفید و تنگ خودنمایی میکرد! سرجا میخکوب شد!

ییبو که در تلاش بود لااقل همانطور چهاردست و پا شلوارش را بالا بکشد با روشن شدن چراغ سربرگرداند و میزبانش را دم در دید!
آن چشمان کشیده و خیره همه چیز را بیادش آورد و با یک نفس تلخ اما راحت، چرخید و با تکیه زدن کمرش به تخت، نشست.
"اوه من معذرت میخوام! خیلی ترسیدم...کابوس...کابوس بدی دیدم!"

Fight 4 YouWhere stories live. Discover now