سلام بچه ها.... حالتون چطوره؟
یه نکته ای که قبل از شروع این پارت دلم میخواست بگم این بود که اگه نظرات این پارت بخواد شبیه پارت های قبلیش باشه... فکر کنم ترجیحم این باشه که داستان رو دیگه ادامه ندم...
اگه دوستش دارید با یه کامنت نیم خطی این رو به من بگید تا من هم با اشتیاق بیشتری داستان رو براتون بنویسم.
°•○●🥀🥀🥀🥀🥀●○•°
لی 15 دقیقهای میشد که روی نیمکتهای روبه روی اداره پلیس نشستهبود. یک هفته از شام خوردنش با اون افسر پلیس میگذشت، البته که نمیشد اسمش رو گذاشت شام خوردن به محض اینکه همهی ظرفهای غذا رو روی میز میچید سر و کلهی یکی از همکارهاش پیدا میشد و یا ازش میخواست چند دقیقه همراهش به اتاق جلسات بره و یا باید فورا و با یه عذرخواهی سرسری اداره رو ترک میکرد. برای لی ناامید کننده بود. نکنه اون مرد فقط به خاطر اینکه پدرش کیمجونمیون بود اینطوری میخواست از شام خوردن باهاش در بره؟ اصولا آدم بدبینی نبود ولی در مورد جانگ ییشینگ نمیتونست تمام حس خوشبینیش رو فعال کنه.دستش رو به ظرف غذا چسبوند. عالی شد کاملا یخ کردهبود. ظرفش رو برداشت و از جاش بلند شد ایدهی شام خوردن خیلی افتضاح بود، یه چیزی بیشتر از خیلی!! خودش میدونست شروع این ماجرا بیشتر به خاطر وسوسهای بود که حتی وقتی بالش رو هم روی سرش فشار میداد قطع نمیشد مهم نبود چقدر دستاش رو روی گوشش محکم فشار بده باز هم میتونست اون صدای پچپچ مانند رو که انگار داشت توی گوشش وردی میخوند رو بشنوه. حالا که شروعش کرده بود و ماجرا اینطوری پیش رفت حتی اون صداها هم کاملا خاموش شدهبود.
از جاش بلند شد و کلاهش رو که از دستهی فرمان موتورش آویزون بود، برداشت.
-قرار بود امشب گرسنه بمونم؟
سرش با اشتیاق چرخید و تونست مرد رو ببینه. افسر جانگ در حالی که خون روی زخم گوشهی لبش دلمه بسته بود و ژاکت چرمیش خاکی و کثیف به نظر میرسید و دستش رو توی جیبش کردهبود با لبخند کجی که چال صورتش رو از همیشه عمیقتر کردهبود بهش نگاه میکرد.
+بابام میگه برای کسایی که منتظرت میذارن همیشه یه تنبیه در نظر بگیر. نباید بهشون آسون بگیری چون اینطوری فکر میکنند هر موقع که دلشون بخواد میتونند دوباره برگردن.
لبخند ییشینگ جمع شد. با قدمهای آهسته جوری که به کمرش فشار وارد نکنه سمتش رفت.
-بابات جملههای خوبی زیادی بلده! میتونه یه صفحه توی اینستاگرام بسازه و جملاتش رو پست کنه مطمئنم حداقل 5هزارتا احمق پیدا میشن که لایکش کنن.
شاید مرد اون جملات رو برای تحقیر گفتهبود ولی، لی فقط تونست بخنده، پلکهاش رو روی هم بذاره و به اون لحنی که انگار یه بچهی پنج ساله به خاطر اینکه والدینش گفتند ساعت نه باید بخوانه داره نق میزنه، از ته دلش بخنده. ییشینگ زودتر روی نیمکت چوبی نشست و ظرف غذا رو از دست پسرک کشید. ابرویی بالا انداخت و گفت:
![](https://img.wattpad.com/cover/299626602-288-k183016.jpg)
ESTÁS LEYENDO
◤LAURENT◥
Fanfiction◐Name ↬Laurent ◑Couple↬ Chanbaek▴Kaisoo ◐Gener↬Drama▴Angst▴Smut ◑Summery↬ کی فکرش رو میکرد تو یه شب برفی وقتی دستور ترور کانگ هانیو از طرف گروهک Homeless Foster صادر شده، مامور منتخب رده A سازمان هدف رو گم کنه و دوربین اسلحهی مرگبارش قدمهای یه پر...