CH 1

81 22 7
                                    

- کلاس گیتار امروز خسته کننده بود .
انگیزه ای برای ادامه دادنش نداشتم و دقایق آخر بدن بی رمقم به بچها در حال آموزش دادن بود . امروز اصلا خودم نبودم . دست و‌ پاهام بزور تن خستمو به سمت ماشینم کشوندن .
شاید فقط شاید بخشیش بخاطر دیدن اون نوتیفیکیشن لعنت شده بود .

* Baekhyun shared a post *
کاش اینستاگرامم حالمو می فهمید و امروز آپدیت نمی شد. بیخیال دکتر.. به هر حال دیر یا زود که پستش رو می‌دیدم . خب سومین پستی بود که تو این چندماه از خودش گذاشته بود یا بهتره بگم از خودشون ...

نفس عمیقی کشید و بعد از نگاهی به
عقربه های ساعتش ادامه داد :
سهون غریبه نبود که ازش متنفر بشم بخاطر اینکه دستای عشق سابقم تو دستشه. از هم کلاسیای دانشگاهم بود . پسر خوب و مهربونی که هوای همه رو داشت . به اندازه ی کافی ازش شناخت داشتم که بدونم درست دو ماه بعد از دور شدن بکهیون از من، سمتش رفت و از اون وضعیت آشفتـهٔ روحی نجاتش داد .
حواسم بود بعد دانشگاه وقتی حتی اون پسرک حال نداشت دستشو برای تاکسیا بلند کنه، سهون دنبالش میومد و اون آمار تمام برنامه ی بکهیون رو داشت .
بعد از اتمام جمله هاش در حالیکه هنوزم باید ادامه می‌داد و سی دقیقه از زمان تراپیش باقی مونده بود ، برخلاف عادت زودتر بلند شد .
کتش رو از روی کاناپه برداشت و تنش کرد و همچنان سعی داشت نگاهش رو از چهره ی تراپیستش بدزده و به موزاییک های سرد و بی روح مطب بده .
× چرا تموم نکردی صحبتت رو؟

کلافگی چیزی نبود که تو جلسه ی تراپی سراغش بیاد و تمرکزش رو از دست داده بود.
نسیم سردی از بین پنجره ی نیمه باز اتاق وزید و پوست گردنش رو لمس کرد .
ثانیه ای احساس کرد روحش لرزید از این همه دوری ..
- به نظرم نباید بهش فکر کنم.
تراپیست که تازه پا به دوره ی میانسالی گذاشته بود ، عینکش رو از روی بینیش برداشت و انگشتاش رو بهم گره زد.
× ولی من هنوزم فکر می‌کنم که تو نتونستی تمام خاطراتش رو دور بریزی..چانیول من فکر می‌کنم تو هنوز یواشکی بهش حس
- خسته نباشی دکتر..!
صدای بسته شدن در داخل اتاق پیچید و دیگه به وزش باد پاییزی و پنجره ی نیمه باز توجهی نشد

pcy pov :

چوب خط امروزمم خط میزنم و به کل کاغذا نگاه می کنم و شروع به شمارش خطا
می کنم. صدوپنجاه روز شد.
چه‌ زود پنج ماه گذشت.
صدو پنجاه روز از آخرین باریکه چشمای ریزش جلوی صورتم نتونستن نمایش دروغین اجرا کنن و لبهاش برای آخرین خداحافظیمون تکون خوردن گذشت.
یه فصل و دوماه بدون بکهیون گذشت پس بقیشم می‌گذره..ههه..می تونم و از پسش برمیام. بعد از دهمین جلسه تراپی احساس خستگی بیشتری داشتم. برای شام پیتزای سبزیجات و سیب زمینی سفارش دادم و به حموم رفتم. دوش مختصری گرفتم و تا اومدن سفارشم تو‌ اتاقم بین کتابهای موسیقیم کمی وقت گذروندم. سی دقیقه بعد در حالیکه داشتم سومین قاچ پیتزامو می‌خوردم و به صفحه ی سیاه ال ای دی نگاه ‌می‌کردم، فکری به سرم زد و آیفونمو از روی میز برداشتم.
یه جام شراب از تو کابینت کش رفتم و یکی از شامپاینایی که پدرم هفته ی پیش برام آورده بود رو باز کردم . همیشه که نمیشه شراب رو برای مهمونی و تفریح باز کرد. یه وقتاییم تنهاییت به قدری ارزشمند میشه که بخاطرش شراب ناب قدیمی رو مهمون جامت کنی و با پیتزا صدو پنجاهمین روز از تموم شدن
رابطه ی نفرین شده ات رو جشن بگیری.
"نفرین شده؟
مطمئنم؟!"
نمیدونم.
اون صدای ته مغزم باید خفه شه.
جام رو روی میز گذاشتم و پاهامو روی کاناپه دراز کردم و جوری که شلوارک مشکیمم تو دید باشه از شام مورد علاقم عکس گرفتم و استوری کردم . حرف که نه ولی تایم اون لحظه رو نوشتم ‌23:30 بود و نیم ساعت دیگه وقت خوابم بود .
بعد از گذاشتن استوری ادامه پیتزامو خوردم و باقیش رو برای فردا نهار داخل یخچال گذاشتم. این خانم کیم بیچاره که گناهی نکرده خدمتکار من شده. بدنیست فردا رو از عصر بیاد و دیگه برای نهار کمی تنها باشم.
ده دقیقه از اپلود شدن استوریم گذشته بود که آلارم نوتیف ها بلند شد.
"من فقط بعد مدتها استوری از شامم گذاشتم چیز خاصی نیست که این همه پیام میدین.."
نذاشتم به مستی برسه و شامپاین رو سرجاش برگردوندم. درحالیکه سمت اتاقم می‌رفتم و خودمو برای انداختن روی تختم آماده می‌کردم، اسم پررنگ بکهیون بین دایرکت ها فورا توجهم رو جلب کرد. بازش کردم:
مگه الان وقت شام خوردنه..

~ StillWhere stories live. Discover now