CH 2

46 20 11
                                    

- خبر جشن تولد مینسوک چیزی نبود که برای آخر هفته ناراحتم کنه . خوشحال می‌شدم چون قرار بود دوستای قدیمی دوره دانشگاهمو ببینم .
هرکدوممون کلی تغییر کردیم طی این سالها ..
اما خب دکتر...
برای چند ثانیه مکثی بین جمله هاش حاکم شد.
× ادامه بده..بگو چان.
- خب...
مینسوک یکی از دوستان مشترک من و بکهیونه.
سعی کرد ذهن دلتنگ خودش رو به سمت گرفتن کادو برای مینسوک بکشونه تا از تصور اومدن بکهیون تو اون شب فرار کنه .
- مثل یه غریبه از دور نگاهش می کنم .
× مطمئنی؟
- یعنی چی ؟
× اینطور به نظر نمی رسه که بخوای فقط از دور مثل غریبه ها نگاهش کنی..
این‌چانیولی که من می بینم انگار هنوز یه بخشی از گذشتشو با خودش به جلو می کشونه..
هنوزم؟
سوالی به تراپیستش خیره شد.
× دوسش داری؟
قاطعانه لب زد :
- معلومه که نه.
× پس اهمیت نده که بین مهمون ها بکهیونی هم وجود داره یا نه. به جشن‌تولد برو و خوش بگذرون. با دوستات ارتباط برقرار کن و توجهی به اومدن بکهیون نکن...اگه تونستی از پسش بربیای میفهمم که این حرفام تاثیرداشتن.
اگه نتونستی و دلت لرزید،
جلسه ی بعدیمون رو دقیقا فردای مهمونی تنظیم کن و اینجا بهم اعتراف کن و حقیقتی که پنهوونش کردی رو بگو .
حرفای دکتر به نظرش منطقی میومد اما یه پسر لجبازی تو وجودش زندگی می‌کرد که دلش نمی‌خواست هیچوقت جلوی کسی کم بیاره.
با خداحافظی خونسردی، مطب رو ترک کرد.
سوار ماشینش شد و به سمت مرکز خریدی که زیاد از خونه اش فاصله نداشت حرکت کرد .
یک ساعت بعد در حالیکه برای دوستش کادوی تولد گرفته بود به خونه رسید و قصد رفتن به باشگاه رو داشت که موبایلش زنگ خورد .
تماسی که انتظارشو نداشت....
نقش بستن شماره تماس آشنایی که تصمیم به دوباره ذخیر کردنش نداشت .
دو ثانیه گذشت و همچنان موبایلش تو دستاش می‌لرزید .
"چرا ...لعنتی...چرا؟ "
کلافه کلاه کپش رو دراورد و روی مبل انداخت.
ناچار انگشت شستش تماس رو برقرار کرد.
- بگو
+ ...
سه ثانیه صبر کرد ولی باز هم صدایی جز سکوت نشنید.
- نمی خوای چیزی بگی؟
نورون های مغزش در حال انتقال پیام ناشی از خشمش بودن و لحظه به لحظه که از تماس خشک و خالی می‌گذشت، عصبی تر میشد.
دستای مشت شده اش رو توی هوا تکون داد و صدای فریادش رو برای شخص پشت تلفن بلند کرد.
- سهون می‌دونه این چندمین باره که دوست پسرش تو این مدت تماس های گاه و بیگاه با من داشته؟ این چندمین باره که زنگ میزنی و فقط سکوت می‌کنی؟ که فقط صدای نفساتو بشنوم..

زبانش برای گفتن کلمات بعدی آماده بود اما صدای بکهیون بالاخره تو گوشش پیچید.
+ نمی‌دونه...خودمم نمی‌دونم..فقط یهو..
- یهو چی بک؟ یهو چیشد که باز دلت خواست زنگ بزنی؟ لعنتی تو منو تموم کردی برای خودت.. الان انقدر سختته این شماره ی نفرین شده رو پاک کنی؟
برخلاف خودش که مثل اتشفشان درحال انفجار بود تمام حرص و عصبانیت ناشی از کل روزش رو سر تماس کوتاهش با بکهیون خالی کرد .

+ نه سخت نیست چان...معذرت میخوا..
فقط..عامم..هیچی..متاسفم مزاحم شدم..
شب بخیر

"صدای بکهیون بغض آلود شد؟ "
اخمای پسر گیتاریست تو هم رفت و به قیافه در هم برهمش توی آینه نگاهی انداخت .
گوشی هنوز توی دستش بود و به شماره ی عشق قدیمیش نگاه کرد .
گلوش از چیزی فشرده شد.
شاید از حرفهای نزده و احساس بیان نکرده...
به صفحه ی روشن گوشی نگاه کرد و حرفاش جاری شد.
امروز خیلی خسته و عصبی بودم...
سرت داد زدم ؟ خیلی بد؟
متاسفم عشق قدیمی...
من داغون روانی رو ببخش
لبهای خشکش رو با زبونش تر کرد و نفس عمیقی کشید.
به سمت کمد لباساش رفت و پالتو و شلوار کتانش رو با لباسای اسپرتش عوض کرد .
خودش رو به باشگاه رسوند و سعی کرد تمام افکارش رو حین سوزوندن کالری هاش فراموش کنه.
بعد از یه سانس فشرده بدنسازی بهتر می‌تونست فکر کنه...
حدااقل رفتارای خودش رو برای مهمونی تولد آماده و برنامه ریزی می کرد.

~ StillWhere stories live. Discover now