5 دکتر مجروج

100 21 4
                                    

دکتر مجروح


نفهمید چطور با عجله خودش رو به چادر خاکستری رنگی که دکتر در اون قرار داشت رسوند.
تمام محوطه پر از هرج و مرج بود ، شبیه خونی که در بامداد بهشون زده شده بود کاملا غیرمنتظره و همراه با خسارت بود.
بوی خون ، خرابی خانه ها ، زبانه ی آتش های خاموش نشده...تمام اینها به فرمانده یک مفهوم رو می‌رسوند.
اینکه اون نتونسته بود از این حمله جلوگیری کنه.
با رسیدن به چادر تمامی سرباز و بهیار ها فورا کناری ایستادند و راه رو برای الیور باز کردند.
دیدن دکتر بیهوش شده همراه با لکه ی های خون بر روی لباس هاش دلهره ای رو به جان الیور انداخت.
مگر نه اینکه اون قطع شدن نفس های زیادی رو به چشم دیده بود؟
ولی اینبار فرق می‌کرد! مگر نه؟ شخص روبه روش هرکسی نبود. دکتر ماتئو مردی بود که به محض ورودش در پایگاه الیور جان های زیادی رو بخشیده بود. اون امید رو به پایگاهش آورده بود. پس نباید دنیا رو به این زودی ترک می‌کرد.
فورا کنار دکتر بیهوش شده روی زمین زانو زد و دستهاش رو روی جریان خون و نبض گردنش گذاشت.
نبض می‌زد...هرچند ضعیف ، ولی اون زنده بود.
-چرا هیچ غلطی نمی‌کنید؟
فریاد کشید و به سمت بهیارانی که با ترس ایستاده بودند برگشت.
-ما...ما زخم هاشون رو پانسمان کردیم ولی...خون زیادی از دست دادن و ما...
تحمل لکنت بهیار روبه روش رو نداشت ، پس قدم راست کرد و به سمت کمد آلمینیومی گوشه ی چادر رفت.
با دیدن دو سرنگ مورفین فورا یکی از اونها رو بدون توجه به اینکه شاید مجروحان دیگری هم به اونها احتیاج داشته باشند برداشت و به سمت ماتئو رفت.
فرمانده بودن که فقط اسلحه گرفتن در دست نبود. اون هم آموزش دیده بود ، پس بدون اتلاف وقت محتوای سرنگ رو درون دست کبود و خونین دکتر تزریق کرد.
-ماهیت خونش؟
همونطور که به ماتئو خیره شده بود خطاب به پرستار مردی که کنارش ایستاده بود پرسید و اخمی کرد.
-کیسه های خونمون رو به اتمامه و در ضمن گروه خونیشون او-منفی هستش و...
اجازه ی صحبت اضافه به مرد کنارش نداد و فورا ژاکت خاکی اش رو از تنش خارج کرد.
-همه بیرون...جز تو!
با لحن سردی زمزمه کرد و مرد ترسیده ی روبه روش رو وادار به ماندن در چادر کرد.
-از من خون بگیر ، فورا ... و بهش تزریق کن.
-ولی فرمانده...
-حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم.
گفت و روی زمین سرد کنار ماتئو دراز کشید.
او-منفی ، شاید عجیب بود که همخون با دکتر کنارش بود ولی این رو هم می‌دونست که این گروه خونی به غیر از گروه هم‌خونش نمیتونه از کسی خون بگیره و بدنش فورا واکنش نشون میده.
پس اینکار رو از روی حسن نیت انجام داد و نه موضوع دیگری!
آرنجش رو روی چشم هایش گذاشت و همونطور که خروج مایعی رو از بدنش احساس می‌کرد و اتفاقات پیش رو فکر کرد.
ایتالیا در حال فروپاشی بود. این رو الیور با گوشت و خونش احساس می‌کرد و این احساس ، ترس رو هم به همراه داشت.
ترس...احساسی که فرمانده هیچوقت بهش بها نمی‌داد ، مگر در دو مورد:
۱-در خطر بودن جان عزیزانش
۲-در خطر بودن خاک وطنش
و برای این واهمه هم حق داشت.
البته ناگفته نماند که پدر و مادر مرفه‌اش اونقدر سرمایه داشتند که هیچ خطری اونها رو تهدید نکنه.
و این موضوع خنده دار بود. اختلاف اخلاقی فرمانده با خانواده اش به گستره ی آسمون بود.
همونقدر زیاد ، همونقدر غیر قابل باور.
با شنیدن زمزمه ای و بلافاصله خارج شدن سوزن از آرنجش دست از روی چشم هایش برداشت و به دکتری که هزیون وار در حال حرف زدن بود خیره شد.
بهیار که خوشحال از بهوش اومدن سرپرستش بود فورا کیسه ی خون رو به ماتئو تزریق کرد و چندین قدم به عقب برداشت.
با همون اخم همیشگی اش روی صورت عرق کرده ی دکتر خم شد و به حرفهاش گوش سپرد:
-من...سر...سردمه...یکی...بغل...بغلم کنه!
-دکتر ؛ باید بلند شی.
ماتئو با خستگی لای پلک های خسته اش رو باز کرد و به فرمانده ی روبه روش دوخت.
-بغلم...کن...
و دوباره سنگینی پلک هاش مانع از دیده شدن مردمک چشم هاش توسط فرمانده شد.
دم عمیقی گرفت و بلند لب زد:
-برو بیرون.
بهیار که متوجه ی خطاب شدنش بود با عجله چادر رو به دستور فرمانده اش ترک کرد و اون دو رو تنها گذاشت.
-اوممم...
با زمزمه ی دردناک ماتئو ، دست آزادش رو از زیر گردنش رد کرد و با بالا کشیدنش ، دکتر رو در آغوش خودش جای داد.
-سردمه...
با بیشتر فشردن ماتئو درون بازوانش دستش رو برای تزریق سریعتر خون صاف کرد و زیر لاله ی گوشش زمزمه کرد:
-گرم شدی دکتر؟
-اوممم...
لبخندی که به ندرت روی صورتش دیده می‌شد رو روی لبهاش نمایان کرد و دوباره زمزمه وار لب باز کرد:
-ماهی‌ت منتظره دکتر...زود خوب شو...
مسلما دکتر درون آغوشش اونقدر توان و انرژی برای فهمیدن حرفهای فرمانده اش نداشت ، ولی الیور نه از روی امیدواری بلکه بخاطر خواسته دلش در حال حرف زدن بود.
فرمانده همیشه سکوت رو ترجیح می‌داد ولی زیبایی دکتر روبه روش پا روی تمام قوانینش می‌گذاشت.
-باید زود بیدار شی...کلی مجروح و زخمی داریم و تیمی که به سرپرستیت احتیاج داره.
گفت و پلک روی هم گذاشت.  حال نیاز داشت به حس کردن گرمای بدنی که در آغوشش بود.
در آغوش گرفتن؟ نه فرمانده لزومی به اینکار نمی‌دید ولی مگر می‌شد در مقابل چهره ای که از درد جمع شده و با زیبایی درخواست بغل کردن رو داره ، مقاومت کرد؟
فرمانده مبهم شده بود. می‌بایست حال به سربازانش رسیدگی می‌کرد! ولی دکتر روبه روش وقتش رو خریده بود.
شاید این قدرت اون بود؟ مگر نه؟
.
.
.
پلک های دردناکش رو از هم فاصله داد و با نشستنش سرگیجه ای رو مهمان خودش کرد.
با رسیدن به ثبات نسبی ای چشم هاش رو در اطرافش گذروند و تازه متوجه اتفاقات اخیر شد.
انفجاری که در نزدیکی پناهگاه رخ داده بود ماتئو رو به سمتی انداخته بود و باعث بریدگی عمیق پهلوش شده بود.
به طوری که متوجه باد سردی که به گوشت داخلی پهلوش می‌خورد می‌شد.
و کم کن خاطرات رو به یاد اوارد.
ماتئو مطمئن بود که در زمان رسیدگی بهش کسی کنارش بوده. اون هنوز گرمای خاصی رو در بدنش احساس می‌کرد.
گرمایی مثل در آغوش گرفته شد.
-اوه دکتر بیدار شدید. مسیح رو شکر.
نگاهی به پرستاری که با عجله به سمتش می‌اومد انداخت و با بالا گرفتن دستش مانع از نزدیکی بیش از حد دختر روبه روش شد.
-وقتی من بیهوش بودم ، کسی اینجا بود؟
-اوه بله...فرمانده خودشون شخصا به شما رسیدگی کردن و تا همین چند دقیقه ی پیش هم اینجا بودن.
متعجب به نقطه ای خیره شد و در افکارش پا گذاشت.
توجهی به پرحرفی های بهیار روبه روش نکرد و دختر جوان رو به بهونه ی سردردش مرخصش کرد.
ناگه لبخندی از گرمای وجودش که در حال از بین رفتن بود زد و دوباره روی تخت دراز کشید.
سوزش پهلوش زیاد بود ، به طوری که لایه ی کدر رنگی رو پشت پلک هاش به وجود می‌اوارد ولی نمی‌تونست منکر حال خوبش باشه.
اون خوشحال بود ، اون از توجه فرمانده ای که سردی چهره و رفتارش در منطقه زبان زد بود زیادی خوشحال بود.
و حال اونقدر درگیر افکارش شده بود که متوجه ی فرمانده ای که پا به چادر گذاشت و بخاطر پلک های بسته ی ماتئو چندین قدم رفته اش رو برگشته بود تا مزاحم استراحتش نشه ، نشد.
شاید هنوز هم اتفاقات خوشایندی در این میدان جنگ می‌افتاد...
شاید هنوز هم زندگی ادامه داشت...




ادامه دارد...

𝑮𝑹𝑬𝑬𝑫𝒀 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽Where stories live. Discover now