ꞌꞋ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫³ : I Finding a Secret ꞌꞋ

72 20 4
                                    

˒˒ سه هفته بعد:

نگاهی به ساعت دور مچش انداخت و بعد از اون از جلوی تخته کنار رفت و پشت میزش نشست.
- برای امروز کافیه. بعد از این‌که مطالب رو وارد جزوتون کردید می‌تونید برید.
چند ثانیه مکث کرد و قبل از این‌که کسی از کلاس خارج بشه دوباره به حرف اومد:
- هفته آینده اولین جلسهٔ کلاس‌های عملیتونه. همون‌طور که می‌دونید در حال حاضر برای شماها فقط من و استاد کیم آموزش‌های عملی رو هم بهتون می‌دیم. کسی می‌خواد فردا با استاد کیم کلاس داشته باشه یا همتون با خودم کلاس بر می‌دارید؟
هیچ‌کس حرفی نزد و این یعنی کسی قرار نبود...
- من می‌خوام با استاد کیم کلاس داشته باشم. میشه کلاس‌های تئوری رو هم عوض کرد؟
همهٔ کلاس سرشون رو سمت منبع صدا چرخوندن که با چشم‌های بی‌حس به استادشون خیره شده بود، و جوری نگاهش می‌کرد که انگار کریستوفر تمام اموالش رو بالا کشیده.
کریس آهی کشید و سرش رو پایین انداخت و با حرف لی فلیکس، یاد 3 هفته قبل افتاد که چه‌طور یک ساعت به مدیر کانگ اصرار و التماس می‌کرد تا کلاسش رو عوض کنه، و اون راضی نشده بود و بهش گفته بود که نه تنها خودش، بلکه شاگردها نمی‌تونن تایم تئوری کلاس‌هاشون رو تغییر بدن.
از طرفی به کریستوفر گوش‌زد کرده بود که این 20 شاگر سال اولی، قرار تا فارغ التحصیلی با خودش آموزش ببینن و مسئولیتشون تماما با خود کریستوفر.
آره، احتمالا کائنات با کریستوفر یه شوخی مسخره رو شروع کرده بودن.
- خیر لی فلیکس. نه شما و نه من نمی‌تونیم تایم کلاس تئوری رو تغییر بدیم.
فلیکس چشم‌هاش رو چرخوند و دوباره مستقیم به کریستوفر خیره شد.
- خیلی خب. همون تایم عملی‌ هم بهتر از هیچیه. باید چیکار کنم؟
کریس سرش رو پایین انداخت و گفت:
-هرکس می‌خواد تایمش و تغییر بده سرجاش بشینه. بقیه لطفا زودتر کلاس رو تخلیه کنید.
تمام کلاس زودتر از اون چیزی که کریستوفر فکر می‌کرد کلاس رو تخلیه کردن و تنها کسی که توی کلاس باقی موند، لی فلیکس بود که کریستوفر جدا داشت از نگاه کردن بهش تفره می‌رفت.
فلیکس چشم‌هاش روی هم فشار داد تا عصبانیتش رو کنترل کنه. نمی‌فهمید استاد لعنتیش چرا انقدر ازش متنفره. تقریبا بیشتر اساتید فلیکس رو دوست داشتن، چون برعکس تصور همه که به خاطر ظرافت بدنیش و کسی که از رشته هنر به این دانشگاه اومده، نمی‌تونه درست گیش بره، شاگرد خیلی خوبی بود و توی بیش‌تر درس ها بالاترین نمره رو می‌گرفت.
فلیکس واقعا برای این‌که با بنگ کریستوفر معروف، کلاس داشته باشه حسابی ذوق زده بود. ولی خب کریستوفر اصلا اون‌طوری نبود که تصورش رو می‌کرد.
البته توقع یه آدم بد اخلاق و سرد و خشک رو داشت، که کریستوفر واقعا آدم سردی به نظر می‌رسید؛ ولی با دانشجوهاش اون‌قدرها هم بد برخورد نمی‌کرد. به جز با فلیکس که باهاش مثل یه تیکه آشغال برخورد می‌شد.
- خب لی فلیکس، اسمت رو توی لیست استاد کیم اضافه کردم، مطمئنی دیگه؟
معلومه که مطمئن نبود. فلیکس تقریبا خودش رو به هزار تا در و دیوار کوبیده بود تا بتونه با بهترین و معروف‌ترین استاد دانشکده‌اشون کلاس برداره. فقط نمی‌فهمید چرا لایق یه همچین برخوردیه.
- نه من مطمئن نیستم استاد. فقط نمی‌دونم چرا با من ده برابر بیش‌تر از بقیه دانشجو‌ها بد رفتاری می‌کنید؟ کاری کردم که خودم خبر ندارم؟
کریستوفر آهی کشید و بالاخره شهامت به خرج داد تا به پسر نگاه کنه. هرچند ته دلش فرو ریخت؛ اما چیزی رو توی چهره‌اش نشون نداد.
- نه تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی.
- خب پس بهم بگید چرا؟ استاد من برای کلاس شما واقعا ذوق زیادی داشتم اما الان اصلا نمی‌فهمم. این مسخره است که بدون این‌که خودم بدونم مورد تنفر کسی باشم.
کریستوفر از سرجاش بلند شد و خنده‌ای کرد
- اولین باره کسی ازت بدش می‌آد؟
فلیکس توی صندلیش وا رفت. این مرد چش بود؟! چرا انقدر روی اعصاب راه می‌رفت و حرف رو می‌پیچوند؟ واقعا ترجیح می‌داد انقدر اخلاقش مزخرف باشه تا این‌که مثل آدم جوابش رو بده؟!
کریستوفر وقتی قیافه پسر رو دید، نفسش رو به سختی بیرون فرستاد و سعی کرد به خودش مسلط باشه.
- واقعا می‌خوای بدونی؟
فلیکس سری تکون داد و باعث شد کریستوفر دوباره ازش بپرسه:
- واقعا میخوای بدونی لی فلیکس؟
وقتی دوباره تایید پسر رو گرفت باشه‌ای زیر لب گفت و به حرف اومد:
- تو شبیه یکی هستی...
فلیکس وسط حرفش پرید و همون‌طور که چشم‌هاش رو می‌چرخوند، قبل از این‌که کریستوفر جمله‌اش رو کامل کنه، سناریویی برای خودش ساخت.
-حتما شبیه یکی از دشمن هاتم. یا شبیه رقیب عشقیت؟ البته چه فرقی می‌کنه بالاخره هردو دشمنت محسوب می‌شن...
کریستوفر خنده‌ای به عجلهٔ اون پسر کرد و سری به علامت منفی تکون داد.
- دندون به جیگر بگیر بچه. بذار توضیح بدم.
فلیکس سری تکون داد و کریستوفر بالاخره ادامه داد:
-برعکس تصورت تو شبیه یکی هستی که خیلی خیلی برام مهم بود و دیگه الان توی زندگیم نیست.
چشم‌های فلیکس گرد و تازه متوجه دردی که توی صدای استادش به وجود اومده بود شد. اون واقعا شبیه یکی بود که برای کریستوفر خیلی مهم بود؟ پس چرا این‌طوری باهاش رفتار می‌کرد؟
-پس من شبیه یکی از دوستاتونم؟ بابت از دست رفتنش متاسفم.
کریستوفر لبخند تلخی زد و بغضش رو برای... نمی‌دونست برای چندمین بار فرو برد. شمارش بغض‌هاش که هیچ‌وقت تبدیل به اشک نشده بودن از دستش در رفته بود.
- نه دوستم نبود. معشوقه ام بود.
چشم‌های فلیکس گرد شد و تنها صدایی که ازش درومد «اوه» بود.
کریستوفر خنده‌ای کرد تا از اون جو نجاتشون بده و با خنده گفت:
- نه تنها چهره‌ات بلکه اسمت هم شبیهشه.
چشم‌های فلیکس بیش‌تر گرد شد و کریستوفر ترجیح داد دیگه حرفی نزنه. همون‌طور که وسایلش رو جمع می‌کرد و سمت در میرفت ادامه داد:
- متاسفم لی. فکر می‌کردم این‌طوری رفتار کردنم با تو، باعث می‌شه بهش فکر نکنم؛ ولی انگار فقط باعث اذیت تو شدم. این مشکل منه، پس خودم باهاش کنار میام و دیگه رفتار اشتباهی نمی‌کنم. لازم نیست کلاست هم عوض کنی.
کریستوفر گفت و سمت در قدم برداشت که به طور ناگهانی مچ دستش توی دست فلیکس قرار گرفت.
- استاد بنگ.چ، من واقعا متاسفم برای این‌که کسی که دوستش داشتید رو از دست دادید. من هم آدم‌های زیادی رو توی زندگیم از دست دادم پس درکتون می‌کنم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من قطعا اون شخص نیستم. من خودمم، و بلدم که با گوش دادن و دلداری دادن به آدم‌ها حالشون رو خوب کنم. پس اگه نیاز به یه دوست داشتید روی من حساب کنید.
بعد هم لبخند دوستانه‌ای زد و از کلاس بیرون رفت.
کریستوفر برای یک لحظه اون‌ها رو توی ذهنش مقایسه کرد. درست مثل هم ملاحظه کار و مهربون بودن و این اصلا تشابه خوبی نبود.
آهی کشید و از کلاس بیرون زد... باید دوش می‌گرفت و می.خوابید تا شاید ذهن آشفته‌اش آروم بگیره.
.
.
.
.
پشت پیش‌خوان کافه نشسته بود و به کارهای هیونجین نگاه می‌کرد.
توی افکار خودش غرق بود که با قرار گرفتن فنجون موکا، درست جلوی صورتش از فکر بیرون اومد.
هیونجین سوالی بهش خیره شده بود و منتظر بود که مثل همیشه قبل از اینکه سوالی بپرسه، خود فلیکس همه‌چیز رو بهش بگه.
همین اتفاق هم افتاد؛ سرش رو از روی میز بلند کرد و درحالی که دستش رو لبهٔ فنجون می‌کشید، پرسید:
- بینی کجاست؟
هیونجین دست‌هاش رو پیشخوان تکیه داد و به صورت کک‌مکی‌ پسر خیره شد.
- با همکار‌هاش بیرونه.
فلیکس سری تکون داد و بعد از خوردن شیرینی فندقی کوچیکی که هیونجین کنار فنجونش گذاشته بود توضیح داد.
- یادته یونگبوک همیشه از دوست‌پسرش می‌گفت؟ اسمش کریستوفر بود.
هیونجین سری به تایید تکون داد و باعث شد فلیکس ادامه بده.
- یونگبوک هیچ‌وقت نگفته بود که طرف پلیسه. ولی، فکر کنم استاد بنگ همون کریستوفر باشه.
هیونجین متعجب ابرویی بالا انداخت. احساس می‌کرد توی یه گوی شیشه‌ای گیر افتاده که مجبوره توش با چیزهای عجیب و تکراری روبه‌رو بشه.
-خب؟
فلیکس درحالی که نیمی از موکاش رو خورده بود شونه‌اش رو به علامت نمی‌دونم بالا انداخت.
واقعا نمی‌دونست چرا وسط این همه نقشه و کار باید با کریستوفر روبه‌رو بشه.
فنجون خالی رو روی میز گذاشت و درحالی که از جاش بلند می‌شد گفت:
- باید برم برای عکس‌برداری.
هیونجین درحالی که فنجون رو از روی پیش‌خوان برمی‌داشت سری تکون داد.
- زیاد مشروب نخور.
و پسر کوچک‌تر درحالی که لبخند شیطونی به لب داشت جواب داد:
- قول نمی‌دم.
و بعد در شیشه‌ای مغازه رو پشت سرش بست.
هیونجین به رفتنش خیره شد و از خودش پرسید ″این همه اتفاق طبیعیه، یا دنیا داره از بازی کردن باهاشون لذت می‌بره؟″
.
.
.
.

˒˒ صبح روز بعد:

با قدم‌های آروم توی راهرو راه می‌رفت تا به دفترش برسه.
سر و صدای اون روز واقعا زیاد بود و کریستوفر تحمل سر و صدا رو نداشت. شب گذشته حتی یک ساعت هم نتونسته بود به خاطر کابوس‌هاش درست بخوابه، و این واقعا عصبیش کرده بود.
نمی‌دونست چه خبره که دانشجو‌ها هرکدوم گروه گروه سرشون رو توی گوشی‌هاشون کرده بودن و راجع‌به چیزی نظر می‌دادن.
- خدای من اون واقعا خوشگله. شبیه فرشته‌ها می‌مونه
صدای یکی از گروه‌های دختری که توی چند قدیمش بودن به گوشش رسید و باعث ایجاد کنجکاویش شد.
بدون ایجاد سر و صدایی سمتشون رفت و از بالا به گوشی دختر خیره شد که با عکس فلیکس مواجه شد، چشم‌هاش به سرعت گرد شدن و با اخم ریزی که بین ابروهاش نشسته بود، گوشی رو بدون هیچ حرفی از دست دختر بیرون کشید و مشغول چک کردن بقیهٔ عکس‌های اون پسر شد.
دختر ترسیده به استاد جوونشون خیره شده بود و نه خودش، و نه هیچ‌کدوم از دوست‌هاش جرعت نمی‌کردن که حرف بزنن.8
کریستوفر نفسی کشید و نیش‌خندی زد. اون پسر مدل بود؟ پس چطوری وارد دانشکده افسری شده بود؟!
کلافه پوفی کشید و گوشی رو توی بغل دختر انداخت که همون لحظه از فاصله ده قدمیش فلیکس رو دید که با موهای مشکی، بنفش نه،
مشکی براقی که مشخص بود تازه روی موهاش نشسته، جلوی در یکی از کلاس‌ها ایستاده و منتظر که وارد بشه.
- لی فلیکس، همین الان دفتر من.
صداش رو کمی بالا برد که متوجه شد دختری که کنارش توی جاش پرید. مگه واقعا اون‌قدر ترسناک بود؟
اهمیتی نداد و زودتر از فلیکس به سمت دفترش راه افتاد.
فلیکس آب دهنش رو به سختی قورت داد و نگاهی به اکیپ ترسیدهٔ دخترها کرد و با تعجب پرسید:
-این دفعه چی‌کار کردم که خودم خبر ندارم؟
دختر پوست گوشهٔ لبش رو کند و سعی کرد دوباره به حالت عادی برگرده.
- متاسفم لی، ولی فکر کنم استاد بنگ عکسایی که دیشب پست کردی رو دیده
فلیکس چشم‌هاش رو بست و لعنتی زیر لب گفت.
خب، جدی جدی توی دردسر افتاده بود. بود.

Same Face, Same Name🥀 [Chanlix]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora