part 1

498 65 21
                                    

حداقل این شالگردن رو بنداز ، هوا سرده
- حالم خوبه
+ چرا گوشیتو نمیبری ؟
- میخوای مدام زنگ بزنی و مزاحمم شی ؟
+ لطفا جونگکوک
- بس کن نمیخوام چیزی بشنوم
ژاکتش را برداشت و از خانه بیرون زد .
از دست نگرانی های مداومش خسته شده بود .
نکند فکر میکرد جونگکوک بچه است و نیاز به مراقبت دارد و نمیتواند از پس خودش بر بیاید ؟
باید به او میگفت پایش را از گلیمش دراز تر نکند و از خط قرمز ها عبور نکند .
چند ساعت در خیابان ها گشت تا به خانه باز نگردد و جین را تنبیه کند .
میدانست جین از دلواپسی کل شهر را دنبالش میگردد .
اما اهمیت نمیداد .
تقصیر جونگکوک چه بود که جین را دوست نداشت ؟
او به جین گفته بود از پسر ها خوشش نمی‌آید .
جین خودش دوستی‌شان را با پیشنهاد مزخرفش خراب و اصرار کرده بود که باهم زندگی کنند و تمام و کمال خرج جونگکوک را بدهد .
مگر جونگکوک خواسته بود ؟
حالا که خودش دلش میخواست عصبانیت جونگکوک را داشته باشد ، جونگکوک هم بدش نمی آمد تمام دق و دلی ها را سر جین خالی کند .
چند ساعتی را در خیابان ها پرسه زد .
برای اذیت کردن جین کافی بود ، وقتش بود به خانه برگردد .
اما هرچقدر توانست لفتش داد .
حتی با گربه های خیابان هم بازی میکرد تا دیر تر به خانه برسد .
~
کلید انداخت پر سرو صدا وارد شد .
جین با استرس جلو امد :
+ جونگکوک حالت خوبه ؟ مُردم از نگرانی ! تاحالا کجا بودی ؟ ببینم صدمه ندیدی ؟ چیزی خوردی ؟
جونگکوک بی اعتنا از کنارش رد شد .
چشمش به میز شام افتاد .
دست نخورده بود . انتظارش هم داشت .
واضح بود جین بدون جونگکوک چیزی نمیخورد . حتی غذاهای مورد علاقه جونگکوک را درست کرده بود .
اگر جونگکوک غذا نمیخورد پس جین هم لب به غذا نمیزد .
جونگکوک بدون اینکه سمت اشپزخانه برود مستقیم به اتاق خواب رفت و با کفش روی تخت افتاد .
دقیقا وسط تخت .
دست و پایش را باز کرد تا جایی برای جین نباشد.
میدانست جین چقدر دوست دارد کنارش بخوابد .
حتی شب هایی که پیش هم می‌خوابیدند جین مدام از خواب بیدار میشود تا مطمئن شود جونگکوک چیزی لازم ندارد یا جایش راحت است !
علاقه عجیبی به اذیت کردن جین داشت .
می‌خواست جین را خسته و کلافه کند ؛
می‌خواست جین را از دوست داشتنش منصرف کند .
چشم هایش را بست .
از فرط خستگی خوابش برد .
جین به اتاقش رفت ؛ در واقع این اتاق برای جفتشان بود اما جونگکوک این را نمی‌خواست .
بی سرو صدا سمت جونگکوک آمد و به صورت ماهش خیره شد.
حتما جونگکوک خسته بود ، دو دقیقه هم نگذشته که سرش را روی بالش گذاشته و خوابش برده بود .
حتی لباس هایش را هم عوض نکرد .
-ای پسره‌ی...
نمی‌توانست چیزی بگوید ؛ اصلا نمی‌دانست چه بگوید ! دلش نمی‌آمد .
زیپ کاپشنش را باز کرد و پایین کشید .
کفش هایش را از پایش بیرون کشید .
کمربند و دکمه شلوارش را باز کرد تا احساس ناراحتی نکند .
به آشپزخانه رفت و بسکوییتی را در ظرف گذاشت و لیوان آبی را پر کرد و به اتاق برگشت و روی عسلی کنار تخت جونگکوک گذاشت تا اگر پسر لجبازش بیدار شد و گشنه و تشنه بود بخاطر لجبازی چیزی را تحمل نکند .
قصد داشت تُشکی کنار تخت جونگکوک بیاندازد تا کنارش باشد اما فکر کرد شاید جونگکوک نخواهد .
جین متوجه نیت جونگکوک شده بود . جایی برایش نبود .
خیلی آرام از اتاق بیرون رفت .
در را کمی باز گذاشت تا حواسش به جونگکوک باشد و اگر چیزی لازم داشت پیشش برود .
او هم میلی به غذا خوردن نداشت .
مثل بیشتر وقت ها به سمت کاناپه وسط پزیرایی رفت و رویش دراز کشید .
جایش تنگ و سفت بود و اصلا راحت نبود ؛
اما مهم این بود جونگکوک راحت باشد .
کمر درد می ارزید به راحتی جونگکوک .
~
چشم هایش را باز کرد و اولین چیزی که دید اتاق خالی بود .
با بیحالی و کرختی بلند شد . کسی خانه نبود .
نمیدانست ساعت چند است ، حتما جین به شرکتش رفته بود .
میز آشپزخانه را دید . مثل همیشه صبحانه اماده کرده بود و رفته بود .
نوشته ای روی میز بود :
" صبح بخیر لطفا صبحونتو کامل بخور دیشب چیزی نخوردی "
بی توجه به نوشته فقط لیوان شیرش را برداشت و به سمت تابلو های نقاشی اش رفت . تابلو های سیاه سفیدش . تنها کار مفیدی که می‌کرد!
پشت تابلو نشست و ایده‌اش را در ذهنش تصور کرد.
قلم را به دست گرفت و شروع به کشیدن کرد .
~
صدای در آمد . چند ساعت پای این تابلو بود را نمیدانست .
فقط حس کرد کمر و گردنش خشک شدند .
جین وارد شد و دنبال جونگکوک گشت . آن را در حالی که قلمو به دستش بود و با اخم به تابلو نگاه میکرد دید :
+ سلام . من اومدم.
لبخندی به جونگکوک و کیوتی اش بخاطر رنگی شدن صورتش زد :
+ غذا هم اوردم بیا بخوریم تا سرد نشده
جونگکوک متوجه شد چقدر گرسنه است .
جین خوشحال از موفق آمیز بودن جلب کردن توجه جونگکوک لب زد :
+الان میام میز رو بچینم
خرید هایش را روی اوپن آشپزخانه گذاشت و با سرعت به اتاقش برای تعویض لباس هایش رفت .
جونگکوک بلند شد و بسته‌ی بزرگتر را برداشت و بی توجه به حرف های جین دوباره سرجایش پشت تابلو برگشت .
جین دلش برای جونگکوک تنگ شده بود . دوست داشت صدایش را بشنود . + جونگکوک بیا سر میز بشین ، اونجا راحت نیستی !
جونگکوک بی توجه اولین گاز را به ساندویچ همبرش زد .
تکان نخوردن جونگکوک ، جین را غمگین کرد .
جونگکوک در ذهنش خطوط بعدی نقاشی اش را ترسیم می‌کرد و توجهی به جین نشان نمی‌داد .
چند دقیقه بعد جین با سینی تقریبا پُری به سمتش آمد لیوان آب ، کاسه ای نودل ، مقداری سس و کمی مخلفات دیگر .
+ لطفا زیاد بخور صبحانتو هم که نخوردی ، نگران سلامتیتم
جین دلخور از بی محلی های جونگکوک به آشپرخانه رفت و به ساندویچ ساده خودش زل زد .
رغبت خوردن نداشت اما معده دردش ساکت نمیشد ؛ فقط می‌خواست کمی پرش کند تا بتواند قرص کوفتی اش را بخورد.
فقط کمی از غذایش خورده بود که جونگکوک با اخم هایی در هم رفته پیشش آمد و با حالت طلبکار گفت :
- این غذا مزه زهرمار میده ؛ بهتره دفعه بعد با دقت بیشتری رستورانتو انتخاب کنی .
و سینی را از چند سانتی میز رها کرد و با صدای بلند به میز برخورد کرد .
جین حیرت زده به سینی زل بود .
کاملا خبر داشت آوازه آن رستوران کل شهر پیچیده و جزو گران ترین هاست .
+ اوه . متاسفم حتما از یه جای دیگه خرید می‌کنم
و با حالت امیدواری ادامه داد :
+ یا خودم از فردا زودتر میام خونه تا برات ناهار درست کنم !
جونگکوک حین شستن دستش در سینک ظرفشویی با این که می‌دانست چقدر جین بدش می‌آید اما با بیخیالی گفت :
- حتی فکرشم نکن زودتر بیای خونه . شرکت بمون و به فکر غذای من نباش . فکر کردی نمیتونم غذا درست کنم ؟
جین هول کرد :
+منظورم این نبود ؛ معذرت میخوام هر طور خودت راحتی عزیزم
- به من نگو عزیزم
لعنت به این حواس پرتیش ؛ هر لحظه بیشتر حالش گرفته میشد .
چرا بعد از دو سال هنوز به بد اخلاقی های جونگکوک عادت نمیکرد ؟
چرا نمی‌خواست کمی مهربان تر شود و اینقدر جین را نیازارد .
جونگکوک بعد از اعتراف علاقه جین و با خبر شدن از حس و قصدش اینقدر تلخ شده بود .
به سینی‌اش نگاه کرد .
خوشحال بود که جونگکوک بیشتر ساندویچش را خورده و حرفش فقط بهانه‌ای بود که دعوا کند و دل جین را بشکند .
بعد از خوردن قرصش و جمع کردن اشپزخانه متوجه خستگی و بی حالی اش شد . شب قبل نتوانسته بود درست بخوابد .
به جونگکوک که روی کاناپه نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد گفت :
+ جونگکوک چیزی لازم نداری ؟
- جایی داری میری؟
+ نه فقط میخوام بخوابم
جونگکوک نگاهش کرد . فقط برای چند ساعت خواب نگران نیاز هایش بود .
- نه
لبخندی دلتنگ به صورتش زد :
+ اگه کاری داشتی صدام بزن
جونگکوک سرش را به طرف تلوزیون برگرداند و چیزی نگفت .
جین بعد از جواب نگرفتن به اتاقشان رفت . می‌خواست حداقل بوی جونگکوک که از بالش و پتویش ساطع می‌شود ذره ای از دلتنگی اش را برطرف کند .
اما همین که سرش را روی بالش گذاشت صدای گزارشکر فوتبال آمد ، آن هم خیلی بلند .
جونگکوک لج کرده بود ؛ قصدش این بود که نگذارد جین نخوابد .
جین خنده اش گرفت . عاشق چه کسی شده بود !!!
دلش هم نمی آمد به او چیزی بگوید . حرفی نزد و گذاشت راحت باشد .
از شدت خستگی حتی صدای بلند گزارشگر هم نتوانست جلوی بیهوش شدنش را بگیرد و بخواب رفت .
~
غروب دلگیری بود . حوصله اش سر میرفت . جین دوساعتی میشد که خوابیده بود . چرا بیدار نمیشد تا اذیتش کند .
صبرش لبریز شد و به اتاقش رفت و با صدای بلندی گفت :
- کی میخوای بیدار شی نکنه مُردی؟
جین به سرعت چشم هایش را باز کرد :
+ چی شده ؟
صدایش ترسیده و بم شده بود :
- داره شب میشه پاشو شام درست کن
جین چشمش را مالید و نشست ، خمیازه ای کشید :
- چی میخوای درست کنم؟
جونگکوک به عسلی کنار تخت نگاه کرد و بی توجه به سوال جین با حالتی تمسخر آمیز پرسید :
- واو ! این ساعت گرون قیمت رو . ندیدم تا حالا از این ولخرجیا کنی .
جین از جایش بلند شد و کنار جونگکوک ایستاد .
جونگکوک در حد دو سه سانت کوتاه تر از خودش بود . عاشق همین چند سانت اختلاف بود . اما با این حال خودش می‌دانست زور جونگکوک بیشتر است . هم جسمش قوی است ، هم قلبش از سنگ است و می‌تواند راحت جین را در هم بشکند .
با مهربونی جوابش را داد :
+ نخریدم ، همکارم بهم هدیه داده !
جونگکوک ساعت را وارسی میکرد :
- واو . اون همکار کی باشن ؟
+ خانم لی ، فکرکنم دیدیش تو بخش مالی کار میکنه !
جونگکوک پوزخند زهر داری به صورت جین پاشید :
- اوه اون هرزه ! خوب به فاکش میدی که پولشم بهت داده ...
جین چیزی که شنیده بود را باور نمیکرد . قلبش هزار تیکه شد .
جونگکوک فکر میکرد جین با کسی رابطه دارد ؟ به عشق جین نسبت به خودش شک داشت ؟
+ ج- جونگکوک اینطور نیست من ..
- اهمیت نمیدم جین . میدونم که توام مَردی و نیاز هایی داری و باید یه جا خالیش کنی
جین هول کرده بود :
+ لطفا اینطور نگو م- من دوستت دارم به هیچکس و هیچ چیز به جز تو نمیتونم فکر کنم این هدیه فقط برای تولدمه ؛ قسم میخورم
جونگکوک باور نکرد .
ساعت را روی عسلی پرت کرد :
- پس کِی حرف زدن رو تموم میکنی و میری شام رو حاضر کنی ؟
و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون زد .
جین می‌خواست ان ساعت را بِشکند .
همانطور که برای ساعت خط و نشان می‌کشید به دنبال جونگکوک رفت .
جونگکوک همچنان مثل تیری در قلب جین حرف هایش را میزد :
- اصلا عاشق چیت شده ؟ تو مگه چیزیم داری برای عاشق شدن ؟ من که تو این دو سال چیزی ندیدم ...
جین دوست داشت از حرف های زهردار جونگکوک فرار کند، اما می‌دانست گرسنه است .
نمیتوانست او را گرسنه بگذارد ؛ گور پدر قلبش ...
جونگکوک چاقو و سیبی را برداشت و بی هدف شروع به خورد کردنش کرد :
- صدای خوبی داری ؟ نه
 قیافه خوبی داری ؟ نه
اندام خوبی داری ؟ نه
ولی پول داری . احتمالا بخاطر همون.. آخ
جین با آخ گفتنش به سمتش برگشت و متوجه انگشت خونی اش شد . هول کرد . با سرعت خودش را به جونگکوک رساند و انگشتش را به دست گرفت :
+ چرا حواست نیست ؟ ببین دستتو چیکار کردی !
جین دور خودش می‌چرخید و نمی‌دانست کجا برود .
+جعبه کوفتی کجا بود ؟ حموم ؟ تو کمد؟
جونگکوک وحشت‌زدگی جین را میدید . شرم زده بود ؛ خودش را لعنت می‌کرد.
+آها آها تو کابینته
فورا به محل مورد نظرش رفت جعبه کمک های اولیه بیاورد .
انقدر استرس داشت که دست خودش هم میلرزید .
پیش جونگکوک برگشت دستش را گرفت و خون اطرافش را تمیز کرد .
جونگکوگ انگشتش را بیرون کشید :
- چیزی نشده
+ بیا بریم بیمارستان خونریزی داری . خیلی عمیق بریده شده
- گفتم چیزی نشده
+ لطفا لج نکن ، میترسم عفونت کنه ، پاشو عزیزم ...
جونگکوک با عصبانیتی بی حد از جایش بلند شد و با صدای بلند تو صورت جین داد زد :
- فکر کردی کی هستی که اینقدر به من میگی چیکار کنم چیکار نکنم ؟ اینقدر تو کارام دخالت نکن ؛ یه بار دیگه به من دست بزنی جمع میکنم میرم .
جین باورش نمیشد جونگکوک در این حد عصبانی است.
+ جونگکوک لطفا آروم باش
جونگکوک با خشم از جین دور شد .
جین نمی‌توانست کاری کند . جونگکوک کمکش را نمی‌خواست .
با نگرانی و دست لرزان شامش را با سرعت زیاد  درست کرد تا هرچه زود تر پیشش برود از احوالش باخبر شود .
بعد از دقایقی سینی غذا بعلاوه باند و چسب و مایع ضد عفونی کننده‌ای که در دست داشت در اتاقش را زد .
+ میتونم بیام تو ؟
جونگکوک جواب نداد .
دیگر نمیتوانست صبر کند .
+ دارم میام داخل
و در را باز کرد و به جونگکوک خوابیده روی تخت و ساق دستی که روی چشمش بود نگاه کرد .
جونگکوک با صدای گرفته ای به جین توپید :
-کی اجازه داد بیای تو؟
جین سینی را کنار جونگکوک گذاشت .
+ برات غذا آوردم  . میشه دستتو بدی بهم ؟
-من حالم خوبه
+ میدونم فقط میخوام نگاش کنم
جونگکوک تکان نخورد
+خواهش میکنم ؛ زود تمومش میکنم .
جونگکوک از سماجت جین خسته شد .
دستش را داد تا جین هرکاری میخواهد بکند .
جین انگشتش را گرفت و غمگین به بریدگی نگاه کرد .
جونگکوک اخمی از حالت غم زدگی جین به چهره‌اش نشست .
چرا جین طوری به زخم زل زده بود انگار دست خودش زخمی شده و دارد درد میکشد ؟
حتی جونگکوک هم درد آنچنانی حس نکرده بود ؛ حس میکرد جین زیادی بزرگش کرده .
جین با دقت مشغول باند پیچی کردن زخم شد .
بعد از بانداژ کردن که با ظرافت به خرج دادن و وسواس بیش از حدش طول کشیده بود و خم شد و انگشت جونگکوک را بوسید .
جفت ابروی جونگکوک بالا پرید .
شب ها متوجه میشد جین پیشانی اش را میبوسد اما وقتی که تصور می‌کرد جونگکوک خواب است ؛
سریع دستش را عقب برد و برای پرت کردن حواس خودش و جین  سینی را نزدیک خود و کشید خودش را مشغول غذا خوردن نشان داد .
جین نفس عمیقی کشید و بلند شد :
+ چیزی لازم داشتی صدام بزن من یه سری کارای عقب مونده دارم باید بهش برسم . تو اتاقمم .
حرفی زده نشد و جین از اتاق بیرون رفت .
جونگکوک سرش را بالا اورد و به در زل زد .
چرا جین خسته نمیشد ؟ چرا متوجه نمیشد جونگکوک لیاقت عشق و دوست داشته شدن ندارد ؟
پوفی کرد و آرام گفت :
-دیوونه است
~
جین بعد از چند ساعت کار کردن ، وقتی چشم ، سر ، گردن و کمرش خسته شد از پشت میز کارش بلند شد .
 مستقیم به اتاق جونگکوک رفت . امیدوار بود جونگکوک بد خُلقی نکند .
جثه به خواب رفته جونگکوک مثل فرشته ها بود . حداقل در نظر جین .
دهانش کمی باز بود . در خواب چقدر معصوم بود .
وقتی خواب بود جین را با حرف هایش آزار نمیداد .
کنارش جایی بود به اندازه‌ی اینکه جین بتواند دراز بکشد و تا صبح نگاهش کند . به آرامی پیشش خزید ...
لُپ های کیوتش ، بینی بامزه‌اش ، موهای نرم و خوش حالتش ، مژه های پُرش .
برای تک تک اجزای صورتش میمرد .
دستش را به آرامی روی سرش گذاشت و نوازش کرد .
+ جونگکوکیِ من ، پسرِ من ، عزیزِ من ، عشقِ من
لاله گوشش را نوازش کرد :
+ منو ببخش که اونی که میخوای نیستم ، منو ببخش که دوستت دارم . من نمی‌تونم ازت دست بکشم ، نمی‌تونم تصور کنم دیگه تورو نداشته باشم .
جونگکوک تکانی خورد . جین ترسید از خواب بیدارش کند
جونگکوک چرخید و پشت به جین خوابید .
دیگر لمسی از طرف جین احساس نکرد . چشمش را باز کرد و به رو به رویش زل زد ، بیدار بود و حرفای جین را شنیده بود .
آهی کشید و سعی کرد دیگر تکان نخورد . باید اذیت کردن هایش را بیشتر میکرد .
~
یکشنبه بود و تعطیل . این را وقتی فهمید که سرو صدایی می‌آمد .
با اخم از اتاق بیرون زد و به دنبال جین گشت :
-چته اول صبحی ؟؟
+صبح ؟ ۱۲ ظهره پسر !
-چرا با لوازم خونه داری کُشتی میگیری ؟ این صداها برای چیه ؟
+یادمه گفتی تنها چیزی که دوست داری نقاشیه و و حتی میخوای به بقیه هم یاد بدی ؟
-خب؟
جین با افتخار توضیح داد :
+دارم اینجارو خالی میکنم . این دیوار که میبینی هم ریخته میشه و با اتاق بغلی یکی میشه و تبدیل میشه به سالن آموزش هنر و نقاشی جئون جونگکوک
جونگکوک خمیازه ای کشید و سرش را با انگشتش خاراند :
-لازم نیست ، دیگه علاقه ای ندارم
جین دست از کار کشید و با صورتی اویزون به بی ذوقی جونگکوک نگاه کرد :
+اخه چرا ؟ تو خیلی حرفه ای هستی  حیفه که ..
جونگکوک حرفش را قطع کرد :
-تو کارای من دخالت نکن
جین چیزی نگفت . جونگکوک با بیخیالی به اتاقش برگشت .
جین تصور میکرد با این کار میتواند جونگکوک را خوشحال کند .
اما جونگکوک باز هم هیچ کاری نکردن را انتخاب کرد .
جونگکوک از اتاق بیرون آمد ؛ لباسش را عوض کرده بود و میخواست بیرون برود .
-تا شب نمیام . بهتره که مزاحمم نشی .
جین یکشنبه های تعطیل را پیش خانواده اش نمی‌رفت تا نزدیک جونگکوک باشد اما جونگکوک داشت از او دوری میکرد .
نمیتوانست چیزی بگوید . در مقابل جونگکوک و کارهایش لال میشد . جرات اعتراض کردن هم نداشت .
چرا حس میکرد از این دوری دلش برای جونگکوک تنگ می‌شود ؟
حوصله یک بداخلاقی دیگر را نداشت . پس جونگکوک را به حال خود رها کرد .
~
سرش در کتابش بود و سعی میکرد به دیر کردن جونگکوک فکر نکند .
گوشی اش زنگ خورد . با بی حوصلگی به شماره نگاه کرد .
چشم هایش گرد شد . باورش نمیشد جونگکوک برایش زنگ زده است . هم خوشحال شد هم نگران . سابقه نداشته بود .
به سرعت گوشی را جواب داد :
+جونگکوک
بجای صدای زیبای جونگکوکش ، فرد دیگری جواب داد :
-الو اقا

.........
چنل جینکوک در تلگرام : my_jinkook

تو خونه منی ( جینکوک )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang