part 3

405 72 8
                                    

جین هم تعجب کرده بود ! توقع این رو در رویی زود هنگام را نداشت .
جفتشان لاغر شده بودند و زیر چشمانشان گود افتاده بود .
لبخندی زد و در را بست .
+سلام
جونگکوک بی حرکت بود .
جین چشمش به چمدان خورد .
+ جایی میری ؟
جونگکوک با صدایی که انگار از ته چاه در میامد حرف زد :
- کجا بودی ؟
+ چرا اینقدر خونه کثیف شده ؟
- کجا رفته بودی ؟
+ بمب وسط خونه منفجر شده ؟
جونگکوک از بی توجهی جین عصبانی شد و این بار فریاد زد :
- بهت میگم کجا بودی این چند روز حرومزاده
جین از حرکت ایستاد . با لحن دلخوری زمزمه کرد:
+ مگه برات مهمه ؟
- چرا تلفنت خاموش بود ؟
+ فکر کنم خودت همیشه دوست داشتی من نباشم
-چرا چیزی نگفتی؟
+ خودت گفتی نباشم و مزاحمت نشم . مگه همیشه نمیگفتی دیر بیام خونه تا جلوی چشمت نباشم ؟ مگه نمیخواستی از نگرانی هام دست بکشم و مدام پیگیرت نباشم ؟ این همون چیزی نبود که تو میخواستی ؟
جین داشت دلخوری هایش را می‌گفت و جونگکوک ترسیده بود .
نکند می‌خواست بگوید خسته شده و دیگر دوستش ندارد و نمیخواهد ادامه دهد ؟
+الانم نمیخوام زیاد مزاحمت شم . اومدم خرت و پرتامو جمع کنم .
جونگکوک سرش را پایین انداخته بود و موهای بلند شده اش مانع دیدن صورتش میشد .
همین که از کنار جونگکوک رد شد جونگکوک دستش را گرفت و نگهش داشت .
- هی- هیونگ
چشم های جین از شدت حیرت گرد شد . این اولین بار بود جونگکوک جین را هیونگ صدا میزد ، چقدر جین آرزوی شنیدن این کلمه از دهان جونگکوک را داشت .
- هیونگ من ...
ناگهان با شدت به گریه افتاد و جین را بغل کرد .
جین خشک و حیرت زده بدون هیچ واکنشی در آغوش جونگکوک فرو رفته بود .
جونگکوک با صدای بلند گریه میکرد و ما بینش حرف هایش را میزد :
- هیونگ منو ببخش ، جین هیونگ منو تنها نذار ، من اشتباه کردم ، چطور اینقدر بی رحم شدی ، هیونگ لطفا ، جین هیونگ نرو ، هیونگ من میترسم ، حرفام همش دروغ بود ، هیونگ
عقب رفت و مشتی به سینه جین کوبید اخم کرد و یقه اش را گرفت :
- جین هیونگ قسم میخورم که دوستت دارم ، باید باور کنی ، نباید بری ، من نمی‌ذارم بری
دوباره گریه اش شروع شد و سرش را در گردن جین فرو برد.
اشک هایش گردن جین را خیس میکرد .
جین را محکم به خود می‌فشرد و دستش را روی کمرش میکشید .
- هیونگ متاسفم معذرت میخوام منو ببخش ، هیونگ هرکاری بگی میکنم لطفا نرو تنهام نذار
جین از شدت شوک نمیدانست چه باید بکند .
جونگکوک گریه میکرد ! جونگکوک بغلش کرده بود ! جونگکوک پشیمان بود ! جونگکوک جین را کنارش میخواست ! جونگکوک دوستش داشت !
باورش نمیشد این همان جونگکوک است که همیشه آزارش می‌داد و دلش را میشکست .
- بهت حق میدم اگه ازم متنفر باشی و دوستم نداشته باشی ولی لطفا هیونگ
گریه امان نمیداد درست حرف بزند :
- لطفا هیونگ نرو ، من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ، بدون تو اینجا رو نمیخوام . خواهش می‌کنم
عقب کشید و صورت جین را گرفت :
- قول میدم هرکاری بگی می‌کنم ،دیگه اذیتت نمی‌کنم ، دیگه بیرون نمی‌رم ، همیشه گوشیم رو تو جیبم می‌ذارم ، غذاهایی که درست می‌کنی رو می‌خورم قول میدم هیونگ
جین متوجه دمای بالای بدن جونگکوک شد !
جین دست جونگکوک را گرفت :
+ جونگکوک اروم باش چرا اینقدر داغی ؟ ببینم حالت خوبه ؟
جونگکوک با ریختن اشک های بیشتر خندید :
+ نگرانمی، خوبه نگرانم باش ، همیشه نگرانم باش ، کاش همیشه مریض باشم که مجبور باشی ازم مراقبت کنی
جین دستش را روی صورت جونگکوک گذاشت و میخواست بگوید پیشش می‌ماند اما جونگکوک نمی‌گذاشت حرف بزند :
- نه تنهام نذار خواهش میکنم هیونگ التماست می‌کنم
چه بر سرش امده بود ؟
جین سعی کرد جونگکوک را آرام کند :
- جونگکوکی من جایی نمیرم تو حالت خوب نیست...
جونگکوک به پای جین افتاد :
- هیونگ ، هیونگ لطفا ، خواهش میکنم ، بخاطر من هیونگ ...
دست هایش شل و چشم هایش بسته شد ، قبل از اینکه روی زمین بیوفتد جین او را گرفت و با وحشت تکانش داد.
- هی جونگکوکا.. جونگکوک..
جونگکوک جواب نمی‌داد و فقط ناله می‌کرد .
جین ترسیده جونگکوک را بلند کرد .
چقدر لاغر و ضعیف شده بود .
او را روی تخت گذاشت و به دکتر زنگ زد .
با عجله و هول کرده تشتی را پر از آب سرد کرد و پای جونگکوک را درونش قرار داد و پارچه ای خیس روی پیشانی اش گذاشت .
~
چشم هایش را باز کرد . در اتاقی تاریک بود .
همه اش خواب بود ؟ جین نیامده بود ؟ اما این سرم در دستش چه بود؟
با استرس جین را صدا زد . جین با عجله وارد اتاق شد و کنارش نشست :
+ جونگکوکی ؟ بیدار شدی ؟ چیزی میخوای ؟ حالت بهتره ؟
جونگکوک با خوشحالی غیر قابل توصیفی دست جین را محکم گرفت :
-هیونگ تو اومدی ! تو تنهام نذاشتی .
جین دست بر پیشانی جونگکوک گذاشت تبش پایین امده بود .
پشیمان بود ، تصور میکرد دوری اش جونگکوک را خوشحال و راحت می‌کند ، با ناراحتی لب زد :
+ معذرت میخوام
جونگکوک حتی نمی‌خواست لحظه ای را از دست بدهد :
- نه ! من معذرت میخوام . باید .‌. باید باهم حرف بزنیم
جین لبخندی به صورتش پاشید
+ الان حالت خوب نیست بذار وقتی ..
-نه نه خواهش میکنم
+باشه جونگکوکی ! من میشنوم .
-فقط قبلش یه سوال باید بپرسم
+میشنوم
- هنوز ... دوستم داری ؟
جین لبخندی زد و دستش را به قصد نوازش چانه‌اش نزدیک برد اما ترسید که لمسش کند، این یک رویا بود که بتواند در بیداری و هوشیاری جونگکوک به آن محبت کند. جونگکوک به دست جین نگاه میکرد و منتظر نوازش بود اما جین آن را پس کشید.
+ معلومه که دوستت دارم ! فکر کردی اگه چند روز ازت دور باشم عشقم بهت تموم میشه ؟
-هیونگ راستش .. راستش منم دوستت دارم تو این مدت فهمیدم .
+ جونگکوک تو مجبور نیستی که ...
جونگکوک حرفش را قطع کرد :
-قسم میخورم هیونگ ! باور کن .. فکر کنم همین یکساعت پیش هم بهت گفتم..
+تصور میکردم داری هزیون میگی .
جونگکوک خجالت زده بود ، آنقدر جین را آزرده بود که حرفش را باور نمیکرد ، بغض کرد :
-حق داری باور نکنی ولی من دوستت دارم ! راست میگم هیونگ
جین آنقدر خوشحال بود که نتواند خودش را کنترل کند، ساعتی قبل جونگکوک کاملا در آغوشش بود ولی باز میل به لمسش داشت. شجاعت به خرج داد و دستش را نوازش وارد پشت گردن جونگکوک کشید .
- ازم بدت نمیاد هیونگ ؟
جین لبخندی زد :
+ مگه میشه ؟ من بداخلاقی های تورو به جونم می‌خرم . با این حرفات حالا دارم زندگی میکنم .
جونگکوک پشیمان و غمگین بود :
-متاسفم! متاسفم بخاطر حرفام ، بخاطر بداخلاقی هام ، بخاطر اذیت کردن هام جین هیونگ ، من بهش فکر کردم ، خیلی بهش فکر کردم
سرش رو پایین انداخت
-تو .. تو کسی بودی که حال بدی های منو دیدی . من حس میکردم جلوی تو هیچ غروری ندارم . عصبانی بودم ، خیلی عصبانی بودم ، من فکر می‌کنم لیاقت عشق تورو ندارم ، حس میکردم تو برای من زیادی ، میخواستم .. میخواستم تو منو فراموش کنی ، میخواستم از من بدت بیاد ، چون .. چون حس میکردم من آدم خوبی برای تو نیستم ، تو خیلی خوبی و من من باعث میشم تو خسته بشی ، میخواستم بری با یکی دیگه شاید اون شخص دختر باشه و بتونید باهم خوب زندگی کنید .. ولی .. ولی خودم بهت عادت کردم ، خودم وابستت شدم ، خودم عاشقت شدم .
باز هم صادقانه اعتراف کرد :
-هیونگ من دوستت دارم و متاسفم ، بذار .. بذار برات جبران کنم
جین هم به ارومی زمزمه کرد :
+ همین که اینجایی برای من کافیه ، من هیچ‌وقت از تو کینه ای به دل نداشتم که حالا ببخشمت
-پس .. پس چرا رفته بودی ؟
+ فکر می‌کردم نمی‌خوای پیشت باشم ، فکر می‌کردم بودنم آزارت میده ، نمیتونستم تصور کنم زندگیِ من ، منو دوست نداره
اشک های جونگکوک پایین ریخت :
-میدونی چقدر سخت بود ؟
+برای من خیلی سخت تر بود
جین با سر انگشت هایش اشک های جونگکوک را پاک کرد .
-دلم خیلی برات تنگ شده بود هیونگ
+دل من هم برای تو تنگ شده بود
صورتش را نوازش کرد .
-خیلی تنها بودم
+من تنها تر
-ترسیده بودم
+منم همینطور
-لطفا دیگه تنهام نذار
+هیچوقت همچین کاری نمیکنم
جین را به سمت خودش کشید و بغلش کرد . دلش گرم شده بود . حس امنیت داشت . آرامش داشت .
-میگم که ..
از بغل جین بیرون آمد و خجالت زده گفت :
-من هیچی ازت نمیدونم هیونگ ! حتی راجع به خانواده و شرکتت ...
جین لبخندی زد :
+از اول باهم شروع می‌کنیم ، وقت زیاد داریم فقط ...
جونگکوک استرس گرفت :
-فقط چی ؟
نگاه جین به لب‌ جونگکوک نشست . صورت جونگکوک سرخ شد .
حالا که جین از احساسش باخبر بود خجالت زده بود.
جونگکوک با چشمانی گرد شده به نزدیک شدن جین خیره شده بود .  همین را میخواست .
میخواست با جین بودن را شروع کند .
دستش را پشت گردن جین گذاشت و سرش را ثابت کرد و همین طور که جلو می رفت گفت :
-پس این مُهر تایید رابطمون میشه ...

پایان ...

تو خونه منی ( جینکوک )Where stories live. Discover now