#پارت۸
ووشیان راهشو به سمت اتاقش کج کرد . به اتاقش که رسید .
لباسشو با لباسای سادهی سیاه و قرمزش عوض کرد
از نظر وی ووشیان بهترین رنگ سرخ و سیاه و بهترین
لباس لباس های ساده بود
چون اینطوری لازم نبود سر هر لباسی که خراب میشد غصه بخوره
بعد از عوض کردن لباس هاش خودشو روی تختش انداخت تا بخوابه دقیقا همون لحظه ای که میخواست چشماشو روی هم بذاره
در باز شد و جیانگ چنگ اومد داخل
چهره ی جیانگ چنگ طوری بود که هر لحظه امکان داشت یک نفرو بکشه
ووشیان با ترس یک گوشه جمع شد و گفت:آ..آچ آچنگ تو چ چ چه بلایی سرت اومده؟جیانگ چنگ خنده دیوانه واری کرد و گفت :بلا؟ووشیان تو داری از من میپرسی چه بلایی سرم اومده؟
مگه بلایی بدتر از تو هم میتونه سرم بیاد؟
اصلا مگه تا تو هستی بلایی هم جرئت میکنه سمت من بیاد؟
وی ووشیان که این حرف های جیانگ چنگ رو شنید .
زد زیر خنده و گفت(آچنگ با خودم گفتم چیشده ،وای گفتم شاید کسی رو کشتم خودم خبر ندارم؟)
جیانگ چنگ پوزخندی زد و گفت:درسته تو امروز آدم نکشتی ولی شاید من امروز آدم بکشم!!
بعد از این حرف دستاشو به سمت دهانش برد و قلاب
کرد ویک سوت بلند کشید.
ووشیان که هنوز جیانگ چنگ رو با تعجب نگاه میکرد
با شنیدن صدای پارس یک سگ رنگ از روش پرید و توی خودش جمع شد.
جیانگ چنگ همونطور که آروم آروم به سمت وی ووشیان میرفت گفت(خب ووشیان بیا باهم کارای امروزتو بررسی کنیم.تو امروز به من قول دادی که برای جشن انتخاب جنسیت زود برگردی ولی برنگشتی)
ووشیان با ترس عقب رفت و به دیوار چسبید و گفت
)آچنگ آروم باش)
جیانگ چنگ دوباره ادامه داد:دومین کارت تو به هان فی دروغ گفتی سومین کارت تو به خاطر دیر اومدن نتونستی جفتتو پیدا کنی؟و چهارمین کارت تو منو تهدید کردی و آخرین کارت تو هان فی رو جلوی اون همه آدم مسخره کردی
وی ووشیان ناله آرومی کرد و گفت (آچنگ بیا منطقی باشیم)
جیانگ چنگ پوزخندی زد و گفت(منطقی؟
ووشیان من به تو گفته بودم اگه برای مراسم دیر برسی باید توی کوچه بخوابی ووشیان من بهت گفته بودم که این چند روز آبروی قبیله جیانگ رو نگه دار ولی تو چیکار کردی ووشیان؟ حالا داری در مورد منطق با من حرف میزنی ؟من که فکر میکنم تا همین الانم زیادی منطقی بودم)صدای پارس سگ داشت نزدیک تر میشد ووشیان نمیدونست باید چیکار کنه تنها کاری که میتونست
بکنه این بود که امشب جلوی جیانگ چنگ آفتابی نشه
![](https://img.wattpad.com/cover/334434349-288-k286740.jpg)
YOU ARE READING
The fall of eternal love
Fanfictionشیچن رو به وانگجی با صدای آرومی پرسید:وانگجی من تو رو خیلی خوب میشناسم!بهم بگو ارباب وی برای تو دقیقا چیه؟ وانگجی محکم جواب داد:اون برام مثل یه عادته شیچن لبخند کوچکی زد و گفت:وانگجی اُنس گرفتن با یه عادت سخته ولی وقتی بهش عادت کنی رها کردنش سخته فر...