چپتر اول

78 6 0
                                    

اگه تا به حال نابودی رو به چشم خودش دیده بود، اشتباه کرده بود. نابودی واقعی، الان، در حال اتفاق افتادن بود. همه جا در حال آتیش گرفتن بود. صدای شلیک گلوله، سربازایی که از ته قلبشون فریاد می‌زدن. فریادهایی از رنج، درد و سردرگمی. این اتفاقی نبود که باید میوفتاد. این چیزی نبود که به اون ها گفته بودن. کسی به اون ها نگفته بود که قراره اینجوری به خاک کشیده بشن. همه ی کسانی که می‌شناخت، حالا، درحال دست و پا زدن به ذره ای از زندگی بودن. زندگی ای که روزی، به اون ها قول جاودانگی رو داده بود. چشمهاش سردرگم، در تمام محوطه ی جنگل میچرخید. دلش می‌خواست خودش رو سپر کنه. سپری برای نجات بقیه ی همرزماش. ولی نمی‌تونست. در حقیقت، خودش هم به ذره ای از زندگی چسبیده بود. زندگی ای که به اون امید داشت. زندگی ای که رهبرش به اون قول داده بود. به حرفش باور داشت؟ نه! ولی کاری هم ازش برنمی اومد. درحالی که ناتوانی، چه کاری میتونی بکنی؟ بجز اینکه در حاشیه، بخاطر حرف های عده ای از سیاستمدارا، بجنگی. هیچکسی اهمیتی به نظرات تو نمی‌ده. تو کسی نیستی؛ همین که تا الان زنده موندی، معجزه است. مشتی از خاک رو توی مشتش نگه داشت. بی وقفه اشک می‌ریخت. اشک هایی که از سر عصبانیت بودن. کسی حق نداشت همچین بلایی سر مردمش بیاره. هیچکدوم از کسایی که با اون می‌جنگیدن، به خواسته ی خودشون اونجا نبودن. هیچکسی علاقه ای به مردن نداشت. چرا اونا باید قربانی حرفای سیاستمدارا میشدن؟ به اونا چه ربطی داشت؟ صدای شلیک گلوله، اینبار، خیلی نزدیک بود. طولی نکشید که جسدی روی زمین، کنار اون افتاد. قلبش به تندی میتپید. برای نگاه به جسد، دو دل بود. اما تا به حال جسدای زیادی رو دیده بود. این هم مثل بقیه بود، درسته؟ سرشو به آرومی به سمتش چرخوند. با دیدنش، تمام بدنش بی حس شد. حالت تهوع داشت. سرش گیج می‌رفت. تمام دنیا سیاه شده بود. مشتشو آزاد کرد و حالا، دو تا دستاشو روی گوشاش گذاشته بود. نمی‌خواست چیزی بشنوه، ببینه یا حس کنه. چطوری به اینجا رسیده بودن؟ همشون.... همه ی اون آدم ها، کسایی رو داشتن که منتظرشون بودن. حالا چه اتفاقی میوفتاد؟ میخواست چطوری به کشورش برگرده؟ برای اولین بار، واقعا ترسیده بود. نه از مرگ، بلکه از واکنش مردمش. با این وضعیتی که میدید، باخت حتمی بود. اونها جنگ و باخته بودن. جنگی که همه از بردنش مطمئن بودن. اگه فقط اون کشورای عوضی دخالت نمیکردن... اگه میتونستن همون اول لهستان و بگیرن... هیچکدوم از این اتفاقات نیوفتاد. هیچکاری نمیتونست بکنه. جنگی که به ناچار واردش شده بود، درحال نابود کردن همه چی بود. هرچیزی که این همه سال، به سختی درست کرده بود. اوه، چقدر از دولت متنفر بود؛ اما بازم، تصمیمی که گرفته بود، این بود؛ سپری کردن آخرین لحظات زندگیش، با خوندن سرود ملی. چون این تنها چیزی بود که داشت. تنها چیزی بود که کسی مجبور به انجامش نبود. سرود ملی، همیشه مثل یه مادر، اونو در آغوش می‌گرفت. مادری که هیچوقت نداشت.
_آلمان، آلمان بالا تر از همه چیز، بالا تر از همه چیز در دنیا، که همیشه، در هنگام دفاع و محافظت، برادرانه یکپارچه می ایستد. از رودخانه ی ماس تا رودخانه ی میمیل، از رودخانه ی اِچ تا رودخانه ی بِلت، آلمان، آلمان بالاتر از همه چیز، بالا تر از همه چیز در دنیا!
صدای شلیک گلومه...با زمزمه کردن مصراع آخر، به زمین افتاد. دیگه چیزی اهمیت نداشت. همه چیز به خاک و خون کشیده شده بود. کشور عزیزش، خونه اش، در این جنگ باخته بود. خون زیادی رو از دست داده بود. نمیتونست زنده بمونه. پس چشماشو به آرومی بست. دیگه چیزی برای دفاع باقی نمونده بود.
...
چشماشو باز کرد. هوا روشن بود. نور خورشید، مستقیم به چشماش برخورد می‌کرد. به همین خاطر، دستشو جلوی چشماش اوورد. همون لحظه بود که درد و احساس کرد. دستشو به آرومی پایین آورد و به خودش نگاه کرد. مدتی طول کشید تا بتونه با دقت بیشتری ببینه. لباساش عوض شده بودن. آرنج سمت چپش، باندپیچی شده بود. میتونست بندارو روی شکمشم حس کنه. نگاهی به اطراف انداخت. شبیه جایی نبود که باید می‌بود. برای لحظه ای، ترسید.
کجا بود؟
چطور میتونست از اینجا سردراوورده باشه؟ نیروهای کمکی رسیده بودن؟
نه! امکان نداشت!
کسی جز گروه اون، توی منطقه نبود.
فکر کرد. آخرین بار کجا بود؟
درسته؛ توی جنگل، درحالی که همه چیز درحال نابودی بود... با یادآوریش، به خودش لرزید. حالا که با دقت بیشتری به مسئله نگاه می‌کرد، اون تنها بود. هیچکدوم از هم گروهیاشو نمیتونست ببینه. سعی کرد بلند بشه ولی بی فایده بود. زخمی بود. هنوز خوب نشده بود. باید فرار می‌کرد. چند روز بود که اونجا بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ کلافه شده بود. دست سالمشو روی صورتش گذاشت. سرگیجه داشت. همه چی دور سرش میچرخید. چشماشو بست. نمیتونست چرخششو تحمل کنه.
_بیدار شدی؟
چشماشو باز کرد. مدتی طول کشید تا بتونه درست تشخیصش بده. یه مرد جوون بود. لبخندی روی لبهاش داشت. با دقت بیشتری نگاهش کرد. توی دستاش، گل هایی بودن. نمیتونست رنگشونو تشخیص بده. هنوز سرگیجه داشت.
_متوجه ی جملم شدی؟ نمیدونم اهل کجایی.
کمی فکر کرد. متوجه میشد. اما آلمانی نبود؛ چوسانی بود. عجیبه؛ فکر می‌کرد این زبون و فراموش کرده اما به خوبی به یاد داشت.
_تو کی هستی؟
مرد جوون از خوشحالی، خندید.
_پس میفهمی! اهل چوسانی؟
چطور میتونست همچین چیزی رو بپرسه؟ یونیفرمشو ندیده بود؟
_لباسام...
_اوه، لباسات؟ دارن خشک میشن.
_چی؟!
اون مرد جوون با تعجب بهش خیره شد.
_چیشده؟ روشون حساس بودی؟ ببخشید... خونی بودن. درست نیست بذاری لباسات خونی بمونن. از لحاظ اعتقادی درست نیست. اگه معتقد نیستی، از لحاظ بهداشتی هم درست نیست!
چطور میتونست انقدر راحت حرف بزنه؟ واقعا هیچ ایده ای نداشت یا درحال نقش بازی کردن بود؟ دوباره سعی کرد بلند بشه. باید یه کاری می‌کرد. نمیتونست به اون مرد اعتماد کنه. حتی نمی‌دونست کی بود! یه مرد چوسانی، اونجا چیکار می‌کرد؟ مطمئن بود توی چوسان نیست. آخرین جایی که رفته بودن، فرانسه بود.
_اینجا...
_خونه ی منه.
_نه. این کشور...
_اوه، فرانسه؟
پس هنوز همونجا بود. سری تکون داد.
_ولی نباید توی هوای سرد، لباسای نازک بپوشی. میدونم مثل زمستون سرد نیست ولی مریض شدن توی بهار بیشتر اتفاق میوفته.
لباسای نازک؟! یونیفرم اونا نازک نبود!
_نازک؟!
_آره. همون پیراهن سیاهتو میگم. نباید اینجوری بگردی. فکر کنم تازه به فرانسه اومدی. اینجا هوا سرده.
پیراهن سیاه؟! پس چه بلایی سر یونیفرمش اومده بود؟ فکر کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ با یادآوریش، چشماشو بست. آخرین لحظه، قبل از اینکه چشماشو ببنده، یکی از همرزمانش بهش نزدیک شده بود. کار اون بود؟ اما به هرحال، چطوری شناسایی نشده بود؟ بخاطر قیافه اش بود؟
به هرحال، به سختی وارد ارتش شده بود ولی تقریبا پذیرفته شده بود. یعنی توی لحظات آخر، نذاشته بودن بعنوان یه رزمنده ی آلمانی بمیره؟!
_هی، خوبی؟
چشماشو باز کرد. اون مرد جوون بهش نزدیک شده بود. ترسید و عقب رفت.
_اوه، ببخشید... نگران شدم!
چیزی نگفت. نباید بهش اعتماد می‌کرد. اون یه مرد چوسانی بود؛ پس اینجا چیکار می‌کرد؟
سری تکون داد. عقب رفت. زخمش درد میکرد. اما چیزی نبود که نتونه باهاش کنار بیاد.
_گشنت نیست؟
سرشو به علامت نه تکون داد. اون مرد چوسانی هم سری تکون داد. زمانی که می خواست بره، شکمش به صدا افتاد. فحشی زیر لب داد. مرد چوسانی برگشت و خندید. دستی زد و گفت:
_پس گشنته!
اخمی کرد. از خودش ناامید شده بود. مدتی بعد، مرد چوسانی توی سینی ای، براش غذا اوورده بود. با احتیاط پایین گذاشتشون.
_میتونی قاشق و دستت بگیری؟
چشماشو ریز کرد. این دیگه چه سوالی بود؟! البته که میتونست! عصبی خندید و قاشق و برداشت. طولی نکشید که از دستش افتاد. ناخودآگاه دست سالمشو روی شونش گذاشت. خیلی درد میکرد. اصلا متوجه ی دردش نبود اما الان، واقعا بد بود. مرد چوسانی با نگرانی بهش نگاه می‌کرد.
_اوه خدایا... چه سوالی بود پرسیدم!
قاشق و برداشت. با دقت تمیزش کرد و توی برنج گذاشت. بعد، قاشق و نزدیک دهنش برد. باورش نمیشد به همچین روزی افتاده بود!
مرد چوسانی لبخندی زد.
_بیخیال! اشکالی نداره! دهنتو باز کن.
با نفرت به مرد چوسانی خیره شده بود اما چاره ای نداشت. باید زنده میموند. دهنشو باز کرد و بعد، مشغول جوییدن شد. مرد چوسانی دستی به سرش کشید.
_آفرین!
چشماش گرد شدن. اون بچه نبود! این چه رفتاری بود؟!
کمی بعد، مرد چوسانی گفت:
_راستش توی همین جنگل پیدات کردم. اگه یکم جلو بری، یه جنگل بزرگ هست. کلی سرباز نازی اون اطراف بودن. واقعا شانس اووردی که زنده موندی! از اون آدما هرچیزی برمیاد!
دستاشو مشت کرد. آخرین چیزی که می‌خواست این بود که هویتش لو بره. سرباز نازی بودن، فقط برای مردم اون افتخار داشت. بقیه ی جهان متوجه نمیشدن. آلمان بالاتر از همه بود؛ به همین خاطر بود که هیچکس نمیفهمید. چطوری میخواستن بفهمن؟!
آهی کشید و ادامه داد:
_البته خب... دیگه چیزی هم ازشون نمونده. این وسط دلم برای ژاپن میسوزه. خیلی بهای سنگینی دادن. نباید متحد آلمان میشدن.
راجب چه چیزی صحبت می‌کرد؟ این درست بود که ژاپن متحد آلمان بود.
_تو بیهوش بودی، از اخبار خبری نداری؛ تا جایی که میدونم یه قسمتی از ژاپن بمباران شده. اوضاع خیلی خرابه. طولی نکشید که ژاپن تسلیم آمریکا شد.
تسلیم آمریکا‌؟ راجب چه چیزی حرف می‌زد؟! امکان نداشت!
_فکر کنم چاره ای هم نداشتن، میدونی؟ بلاخره هیتلر مرده. دیگه کسی نیست بهشون کمک کنه. وضعیت خود آلمانم آشفته اس. به عبارتی، ژاپن تنها مونده. نباید از اولشم با آلمان همدست میشدن...

Carolina Where stories live. Discover now