2

530 104 106
                                    

وقتی از رستوران بیرون اومدم با یه چهره­‌ی شکسته شده­‌ی قدیمی رو در رو شدم و آوار روی سرم خراب شد. متأسفانه من رو شناخت و با عجله به سمتم اومد و بعد از حرف­‌های تعارفی و تکراری یه جمله­‌ی ترسناک به زبون آورد.

-بابات نگفت اومدی!

خب من روم نشد بهش بگم به کسی نگفتم و اومدم و به اجبار معقولانه­‌ترین جواب ممکن رو دادم.

-قراره سورپرایز بشن. فردا میفهمن اومدم.

-آهان. خب شب کجا می­مونی؟

-پیش دوستم. خیلی خوشحال شدم از دیدنتون. خدافظ.

خب دوتا دروغ گفتم. نه خونه­‌ی دوستم می­مونم و نه از دیدن اون مرتیکه­‌ی شیره­‌ای که اصلا نمیدونم نزدیک اون رستوران چه غلطی میکرد خوشحال شدم. نتونستم توی هتل موندن رو به زبون بیارم چون اسم هتل با همخوابگی گره خورده. انگار هر کسی که سمت هر هتل یا مسافر خونه‌ای میره یه معتاد سکسه و میخواد صبح تا شب روی تخت کالری بسوزونه.

به هر حال وقتی توی خانواده­‌ی سختگیر بزرگ بشی، اولین درسی که میگیری دروغگوییه. میتونی جوری دروغ بگی که انگار از صدتا حقیقتِ محض هم واقعی‌تره.

از این بخش از زندگی ایرانی متنفرم. منظورم اونجاییه که هر دوست و آشنا و فامیلی به خودش اجازه میده سر از کار و زندگیت در بیاره. اگه به موقع خداحافظ نمیگفتم مجبور میشدم از جایی که زندگی میکنم تا پولی که در میارم و جایی که کار میکنم و حتی مغازه‌ای که شرتم رو ازش خریدم رو شرح بدم.

کِی قراره این فضولی­‌ها تموم بشه نمی­دونم ولی حداقل به نسل جدید امید دارم تا تو دهنی محکمی به این فضول­‌های سن بالا بزنن.

خب من قبل از اومدن این مردک چی میگفتم؟ آهان... چشم­هاش. روز بعد وقتی می­خواستیم سوار اتوبوس بشیم و برگردیم به تهران دوباره دیدمش. بدو بدو به سمتم اومد و کاغذی به دستم داد و چشمک زد و رفت. روی کاغذ شماره تلفنش رو نوشته بود و یه خط کج و کوله که روش اسم فرحان هک شده بود.

اون لحظه و اونجا اون یه تیکه کاغذ آدرنالین رو توی خونم به جریان انداخت و جوری دنیا رو پیش چشمشم  زیبا کرد که حس میکردم بین اون همه آدم و حتی با اون لباس‌های درب و داغون می‌درخشم. فرحان بهم حس برتر بودن می‌بخشید. آخ امون از چشمون سیاهش.

آره همینقدر ابلهانه و ساده شروع شد. وقتی برای اولین بار از تلفن عمومی محله بهش زنگ زدم و قرار بیرون رفتن گذاشتیم فهمیدم چیزی بیشتر از یه رفاقت ساده میشه.

من با موهای چرب و لباسای کر کثیف و کتونی پاره رفتم و اون با لباسای مارک و تر و تمیز. بوی ادکلنش جلوتر از خودش میومد و هر بار که نگاهش میکردم حس حقارت بهم دست میداد اما اون حتی یکبار هم به سر و وضعم اشارع نکرد و تموم اون حس بد از بین رفت. همون درخشندگی درونی رو بهم بخشید.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now