وقتی از رستوران بیرون اومدم با یه چهرهی شکسته شدهی قدیمی رو در رو شدم و آوار روی سرم خراب شد. متأسفانه من رو شناخت و با عجله به سمتم اومد و بعد از حرفهای تعارفی و تکراری یه جملهی ترسناک به زبون آورد.
-بابات نگفت اومدی!
خب من روم نشد بهش بگم به کسی نگفتم و اومدم و به اجبار معقولانهترین جواب ممکن رو دادم.
-قراره سورپرایز بشن. فردا میفهمن اومدم.
-آهان. خب شب کجا میمونی؟
-پیش دوستم. خیلی خوشحال شدم از دیدنتون. خدافظ.
خب دوتا دروغ گفتم. نه خونهی دوستم میمونم و نه از دیدن اون مرتیکهی شیرهای که اصلا نمیدونم نزدیک اون رستوران چه غلطی میکرد خوشحال شدم. نتونستم توی هتل موندن رو به زبون بیارم چون اسم هتل با همخوابگی گره خورده. انگار هر کسی که سمت هر هتل یا مسافر خونهای میره یه معتاد سکسه و میخواد صبح تا شب روی تخت کالری بسوزونه.
به هر حال وقتی توی خانوادهی سختگیر بزرگ بشی، اولین درسی که میگیری دروغگوییه. میتونی جوری دروغ بگی که انگار از صدتا حقیقتِ محض هم واقعیتره.
از این بخش از زندگی ایرانی متنفرم. منظورم اونجاییه که هر دوست و آشنا و فامیلی به خودش اجازه میده سر از کار و زندگیت در بیاره. اگه به موقع خداحافظ نمیگفتم مجبور میشدم از جایی که زندگی میکنم تا پولی که در میارم و جایی که کار میکنم و حتی مغازهای که شرتم رو ازش خریدم رو شرح بدم.
کِی قراره این فضولیها تموم بشه نمیدونم ولی حداقل به نسل جدید امید دارم تا تو دهنی محکمی به این فضولهای سن بالا بزنن.
خب من قبل از اومدن این مردک چی میگفتم؟ آهان... چشمهاش. روز بعد وقتی میخواستیم سوار اتوبوس بشیم و برگردیم به تهران دوباره دیدمش. بدو بدو به سمتم اومد و کاغذی به دستم داد و چشمک زد و رفت. روی کاغذ شماره تلفنش رو نوشته بود و یه خط کج و کوله که روش اسم فرحان هک شده بود.
اون لحظه و اونجا اون یه تیکه کاغذ آدرنالین رو توی خونم به جریان انداخت و جوری دنیا رو پیش چشمشم زیبا کرد که حس میکردم بین اون همه آدم و حتی با اون لباسهای درب و داغون میدرخشم. فرحان بهم حس برتر بودن میبخشید. آخ امون از چشمون سیاهش.
آره همینقدر ابلهانه و ساده شروع شد. وقتی برای اولین بار از تلفن عمومی محله بهش زنگ زدم و قرار بیرون رفتن گذاشتیم فهمیدم چیزی بیشتر از یه رفاقت ساده میشه.
من با موهای چرب و لباسای کر کثیف و کتونی پاره رفتم و اون با لباسای مارک و تر و تمیز. بوی ادکلنش جلوتر از خودش میومد و هر بار که نگاهش میکردم حس حقارت بهم دست میداد اما اون حتی یکبار هم به سر و وضعم اشارع نکرد و تموم اون حس بد از بین رفت. همون درخشندگی درونی رو بهم بخشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/338381400-288-k98157.jpg)
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲