------جنیpov---‐-----
بهت زده به خانه روبه رو مون نگاه میکنیم
رزي به آرامی لب میزند
-واقعا طبیعت عالی ای داره ولی زیادی مخروبه نیست برای گذروندن تعطیلات ؟
با لبخند فیکی لب زدم
-نگران نباش رزي فکر نکنم داخلش مثل ظاهرش بد باشه
ولی به همان اندازه که صدایم مطمئن بود درونم غوغایی به پا بود ...دلم پیچ میرفت و سردرد وحشتناکی داشتم
وسایل را برداشتیم و به سمت خانه رفتیم در را باز کردم .تنها چیزی که میخواستم برگشت به خونه بود ، کدام از ما این تصمیم احمقانه به ذهنش اومده بود؟درسته من
همانطور که سانا رو دد بغل گرفتم وارد میشوم ...این خانه فاقد از یک مبل سالم یا جای خواب بود .
به آرومی لب زدم
-باورم نمیشه
تهیونگ به من نگاهی کرد ، از آن نگاه هایی که دانشمند ها وقتی چیزی کشف میکنند به دیگران می اندازند .
بلاخره لب زد
-از اونجایی که هیچ جای خوابی با ارز پوزش وجود نداره من چادر مسافرتی ای که داخل ماشین هست رو میارم .
رزي و جیمین که هنوز در شوک هستند به طبقه ها و اتاق های مختلف میروند تا چوب برای شومینه بیاورند و در همین هین سردرد من بیشتر و بیشتر میشود.
تا جایی که حتی توانایی راه رفتن رو ازم میگیرد و من گوشه ای میشینم .
به سانا نگاه میکنم که آروم کلمه مامان رو زمزمه میکنه و بعدش فقط سیاهی ...
-----رزیpov-------
از پله ها پایین آمدم و با جسم بی حرکت جنی رو به رو شدم ...سانا با چشمانی گریون نگاهم میکند.
و من با عجله به سمت جنی میروم ...
ساعاتی بعد؛
دستانش به آرامی تکان میخورد ، کم کم دارد بیدار میشود از وقتی اومدیم فشار زیادی حس کردیم ...اما ما فقط ۲ ساعت است که رسیدیم .
دستانم را فشار میدهد و با لهن بچه گانی این لب میزند
-خیلی تشنمه، آب میدی؟
به او کمی آب میدهم و او شروع میکند به بهانه گیری انگار این زنه ۲۷ ساله تبدیل به کودکی ۵ ساله شده است.
-میشه بگی بابا بیاد؟
احتمالا همه این ها اثرات افتادن زمینه ...تنها کسی که به عنوان بابا میتوانستم تصور کنم تهیونگ بود پایین رفتم و او راه موقعی که داشت چوب جمع میکرد فارق از اتفاق های داخل خانه ، پیدا کردم .
-----تهیونگ pov------
در را باز کردم و با جنی ای که مانند کودک روی زمین میان دشک های ماشین مچاله شده است رو به رو میشوم .
زمانی که نزدیک او میشوم چشمانش را باز میکند و میزند زیر گریه...
کلماتی را که هیج از آن ها سر در نمیارم رو بیان میکند و من فقط برای آرام کردنش تایید میکنم
-توپ آبی ..توپ آبی برام بخر ...برام توپ آبی میخری بگه نه ته؟
-اره اره ...میخرم
بعد از چندین دقیقه بلاخره به خواب میرود...رویش پتو میکشم و میگذارم خستگی این چند روز از بین برود_______________
هایییی امیدوارم خوب باشید...من برای فیک شرط نمیزارم ولی حمایت کنید قول میدم جزو بهترین فیک های کوتاهی باشه که خوندین✨️🌚
هر چی بیشتر حمایت کنید انرژی من برای نوشتن بیشتر میشه🌟🍾
![](https://img.wattpad.com/cover/339592056-288-k299028.jpg)
YOU ARE READING
🔵the blue ball 🔵
Fanfictionدختر دریا بلاخره به دریا باز میگردد و هیچ چیز مانعش نخواهد شد.... shipp:rosmin , taennie Short story