اتوبوس رسید و همشون سریع سوار شدن.
یول و بکهیون کنار هم نشستن و لوئی دوباره تنها افتاد و کنار سهون نشست.یول دستشو کش داد و انگشتای ظریف و کشیده بکهیونو تو دستش گرفت.
دست بکهیونو روی رون خودش گذاشت و آروم با حرکت دادن انگشت شستش نوازشش کرد.با چشمای پر از حس نگاهش کرد و لبخند زد.
بکهیون خسته و عنق برگشت نگاهش کرد.
یول با لبخند کوچیکش آروم زمزمه کرد.
+دلم برات تنگ شده بود.بکهیون در لحظه حس کرد خستگی قلبش همش از بین رفت. یهو عبوس بودن چهرهاش گم شد، عضلاتش شل شد و لبخند زد.
+دلت برای خونه تنگ شده؟
×عمرا.
+میخوای بیای پیش ما؟
بکهیون رون یول رو نوازش کرد.
×نمیشه، میخوام برم هر روزشو بابامو عذاب بدم تا دلم خنک شه.+اینجوری منو عذاب میدی.
بکهیون اروم خندید.
×عزیز دل شیرین من.+دلم تنگ میشه برات بری خونتون که.
بکهیون خسته سرشو به پشتی صندلی تکیه داد.
×برم دوش بگیرم، شورت مسخره گشاده که ۷ ساله دارمشو بپوشم.یول خندید.
×داغون ترین و کهنه ترین لباسامو بپوشم و برم تو تختم یه دل سیر بخوابم.
+چرا اینارو حالا.
×من لباس از جنس طلا هم داشته باشم بازم تو خونه دلم میخواد تیشرتای سوراخ شده ۱۵ سالگیمو بپوشم. امنیت و آرامش و راحتی عجیبی دارم.
یول با خنده سر تکون داد.
+بعد؟×بعد دستپخت طلایی مامانمو بخورم.
یول ابروشو شیطون انداخت بالا:
+بعد؟بکهیون گردنشو کج کرد و صداشو انقدر آورد پایین که مطمئن شه فقط دوست پسرش میشنوه.
×بعد سرحال بیام خونتون و دیک تورو بخورم.یول قهقه خندید.
+نه ممنون به لطف تو فوبیا گرفتم.لوئی سرشو از بین صندلیا جلو برد و عنق پرسید.
-فوبیای چی.یول چرخید سمتش و لباشو بوسید.
لبهاشون تو فاصله قطر صندلی ها گم شد و کسی ندید چه اتفافی افتاد.لوئی دهنش دوخته شد و برگشت سرجاش نشست.
شرم و حیا تنها چیزایی بود که دوست پسراش اصلا بویی ازش نبرده بودن وگرنه وقاحت و حشر و دیوث بودن و بسیار موارد دیگه که یه لیست بدون انتها ساخته بود رو از هر کدوم زیاد زیاد کیلویی و شیشهای داشتن.لوئی سکوت کرد چون نمیتونست اینجا چیزی به اون دوتا شیطان خطرناک صندلی های جلوییش بگه، لوئی اخلاقش فرق داشت، هر حرفی داشت تو تخت میزد.
بعدا میتونست به سبک خودش جوابشونو بده.
YOU ARE READING
𐇵 ℙ𝕚𝕠ℙ𝕚𝕠 𐇵
Fanfiction࿑𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞𝁺𝐶ℎ𝑎𝑛𝑏𝑎𝑒𝑘, 𝐶ℎ𝑎𝑛𝑙𝑜𝑒𝑦, 𝑆𝑒𝑘𝑎𝑖 ࿑𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞𝁺 𝑇ℎ𝑟𝑒𝑒𝑠𝑜𝑚𝑒, 𝑆𝑚𝑢𝑡, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒, 𝐶𝑜𝑚𝑒𝑑𝑦, 𝐹𝑙𝑢𝑓𝑓 لوئی برادر کوچکتر یول، برای سالهای زیادی دور از خونه و به تنهایی زندگی میکرد. و درست وقتی زندگیش رو به ای...