𝙴𝙿𝟿

232 63 7
                                    

نور ازار دهنده ی افتاب از لابلای پرده عبور کرد، انگار که یکی پرده ها رو کنار میزد. اشعه اش درست روی صورتش تابید و مجبور شد در خواب و بیداری پلک بزنه.

"کی اونجاست؟"

مژه هاش به خاطر اشک های دیشبش بهم چسبیده بود، مشتش روی پلکاش کشید و در حالیکه تلاش میکرد تصویر واضحی از فرد مقابلش پیش روش داشته باشه دهانش تا اخرین درجه باز کرد.

"بالاخره بیدار شدی اقای تنبل؟"

داروم با لبخندی که روی لب داشت پرده های حریر زیرین کنار زد، با اینکار نور بیشتری در اتاق پخش شد.

"تویی داروم؟"

"بلند شو تهیونگ، امروز کارهای زیادی واسه انجام دادن داریم"

با تصور کوهی دیگه از کارهایی که نایون قرار بود روی دوشش بذاره دوباره دچار شوک عصبی شد. دستی روی عضلات کتفش کشید، حداقل کاری که میتونست بکنه رونمایی از چشمهای معصومش بود در حالیکه تاثیر انچنانی روی داروم نذاشت و به سمتش قدم برداشت. پتوی که پایین تنه اش می‌پوشاند کنار زد. چشماش با دیدن رانهای برهنه اش گشاد شد و بعد با یک سرفه ی تصنعی از تختش فاصله گرفت.

"اون زنیکه دوباره چه نقشه ای واسم کشیده؟"

چین های کوچکی بین ابروهای داروم جا گرفت، ظاهرش نشون میداد از زنیکه خطاب شدن زن اربابش چندان خوشحال نیست. دهانش برای اعتراض باز کرد اما وقتی تلاش های تهیونگ برای ماساژ دادن کمرش دید منصرف شد.

"چرا انقدر از خانوم متنفری؟"

"متنفرم؟میخوام سر به تنش نباشه"

"پس اوضاع واقعا خرابه"

اینبار لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا گرفت، تهیونگ شاید از نظر شخصیتی یه موجود غرغرو با اعصابی داغون بود ولی در عین حال بامزه به نظر میرسید. مطمئنا تا قبل از اینکه به عمارت بیاد روزهاش بدون اون به طرز عجیبی کسل کننده بودند.

"اما حتی اگه همچین احساسی هم داشته باشی باید بهش احترام بذاری"

"چرا؟به چه دلیلی باید به کسی که آزارم میده احترام بذارم؟"

چند لحظه سکوت در اتاق برقرار شد‌. داروم نفس عمیقی کشید و به سمت کمد لباسها رفت‌. طبقه ای بدون در که تنها لباس خدمتکاری تهیونگ روی میله اش اویزان بود. چوب لباسی از حلقه اهنی بیرون اورد و همراه رخت اویز برگشت.

"لباسات بپوش باید بریم پایین"

چشمهایی که با کلافگی بهش خیره شده بودند رو نادیده گرفت، و همینطور سوالی که جوابش در ابهام باقی گذاشت.

"جواب نمیدی؟"

"عجله کن تهیونگ، وقت زیادی نداریم"

داروم لحظه به لحظه عقربه های متحرک ساعتش چک میکرد، هربار که صدای تیک تاکش می شنید سرانگشتاش روی پیشونی خیسش میکشید. حالت اضطرابش تهیونگ رو هم به وحشت انداخت اما به خودش زحمت پرسیدن سوال اضافی رو نداد. رخت اویز از دستش بیرون کشید و از سمت دیگه ی تخت پایین اومد.

𝑬𝒙𝒄𝒉𝒂𝒏𝒈𝒆Where stories live. Discover now