2

71 9 0
                                    

هزینه سیگار توی دستم رو پرداخت میکنم و از مغازه بیرون میام.
حدودا دو کوچه با سوییتم فاصله دارم.
بی حوصله و آروم آروم راه میفتم،
"سلام عروسک"
صدا از پشت سرمه،
مکث میکنم و بعد نگاهی به پشتم میندازم،
دختری حدودا بیست و پنج ساله با موهای نارنجی.
"شما؟"
"میای باهم دوست بشیم؟"
"اسکلی چیزی هستی؟"
لب پایینشو کش میده.
"ولی من دلم میخواد با هم دوست باشیم"
و دوباره با ذوق نگام می کنه.
"بروبابا دختره روانی"
قبل از اینکه ادامه راهم رو برم زیر لب زمزمه میکنم.
جلوی راهمو سد میکنه.
"خواهش میکنم بیا با هم دوست بشیم"
و با التماس نگام میکنه.
"باشه دوست شدیم، حالا برو اونور."
برای اینکه از سرم بازش کنم میگم و انگار جواب هم میده چون دیگه دنبالم نمیاد.

برای اینکه صدای زنگ در آزارم نده سرمو زیر پشتی میکنم.
کدوم روانی ساعت هشت صبح میره در خونه مردم اخه؟
بی حوصله در رو باز میکنم
"مریضی چیزی هستی؟ وقتی در رو باز نمیکنم یعنی خونه نیستم دیگه!"
بدون اینکه اهیمت بدم کی پشت دره غر میزنم.
"خیلی جالبه. دیدگاه جالبی نسبت به قلب خوار داری دوستم"
پوف کلافه ای میکشم.
"بازم تو؟ همه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی"
منو عقب میکشه و وارد خونه میشه.
"خونه قشنگی داری."
نگاهی به اطراف میکنه.
"یادم نمیاد اجازه داده باشم بیای تو"
بازم غر میزنم.
"بیخیال بابا دوستا که از این حرف ها ندارند."
"میشه هی واژه ی دوست رو تکرار نکنی؟ داری میری روی مخم."
با تعجب نگام میکنه.
"اوه ببخشید دوستم"
چشم غره ای بهش میرم.
"فقط خفه شو"

"بله؟"
"سلام دوستم. من حوصلم رفته میای بریم بیرون؟"
"ببینم تو نمی‌خوای بیخیال ما بشی؟"
"معلومه که نه تو بهترین دوستمی. حالا نگفتی کجا بریم به نظرت؟"
از دستش خسته شده بودم. شاید باید قبولش میکردم که شاید بیخیال شه؟
"میتونیم بریم سینما؟"
با تردید زمزمه میکنم.
"اوه عالیه پس یک ساعت دیگه میام جلوی خونت."
و سریع قطع میکنه.
"الو؟"
مثل اینکه واقعا قطع کرده.
"روانی"
شاید داره ازش خوشم میاد؟ نمیدونم.
کتابم رو برمی‌دارم تا ادامش رو بخونم به هرحال برای ویدیوی بعدی باید کتاب رو تموم کرده باشم.
هنوز کلمه ی اول رو هم نخونده بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد.
"دیگه چیه؟"
"به نظرت لباس‌هامون چه شکلی باشه؟"
"مگه قراره لباس‌هامون شبیه هم باشه؟"
"معلومه. نکنه جور دیگه‌ای فکر کرده بودی؟"
جوری جواب میده انگار یه چیز خیلی عادی ولی مهم را یادم رفته.
"نه فقط ام... ولش کن. لباس اسپرت خاکستری چطوره؟"
"خاکستری؟ مگه داریم میریم مراسم ترحیم؟ چی؟...آبی؟ عالیه دوستم. پس شد لباس اسپرت آبی."
با تعجب فقط گوش میکنم.
"هی صبر کن ببینم. من کی گفتم ابی؟"
"خدافظ. می‌بینمت."
"نه. هی، صبر کن. هی."
با تعجب به گوشی نگاه میکنم.
راستی راستی قطع کرد.

"خب، ببین واقعا دلم نمیخواد بگم ولی، خیلی خوش گذشت؟"
"اره امروز خیلی خوش گذشت دوستم."
اول رفتیم سینما فیلم خیلی چرتی بود، ولی بعدش رفتیم یه دوری زدیم و غذا خوردیم و خیلی خوب بود؟
من داره چم میشه؟
نگاهی به گوشیش میندازه و بعد سریع بلند میشه
اوه، من باید برم."
"ام؟ اوکی. همه چی مرتبه؟"
"اره عالیه. فقط دیگه دیروقته. بعدا می‌بینمت عروسک."
بوسه ای روی لبم میذاره و سریع از خونه میره بیرون.
صبرکن. الان چی شد؟

doll [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt