- سلام؟! کسی هست؟کیونگسو سرش را از در شیشهای گلخانهی بزرگی که در مسیرش بهآن برخورد کرده بود، داخل برد و نگاه کنجکاوش را در سرتاسر آن چرخاند. همهجا پر از گل و بوته و میوه و سبزیجات بود و این باعث شد چشمانش از آن حس خوب برق بزنند. بوی مطبوع روحبخشی که در فضا جریان داشت، پلکهایش را روی هم آورد و وادارش کرد عمیق نفس بکشد. خدایا آنجا بهشت بود؟!
تکان خوردن میزی چوبی در گوشهی گلخانهی بزرگ و گلهای رویش، توجهش را به آن سمت جلب کردند. پسری هم قد و قواره خودش از زیر آن بیرون آمد و کیونگسو با دیدن سروصورت خاکی و لباسهای گلگلی و بامزهاش ناخوداگاه خندید:
- مثل اینکه بد موقع اومدم!
پسرک همانطور که با بازو دماغش را میخاراند، بوتهی هویجی که به دست گرفته بود را در هوا تکانتکان داد:
- اوه نه نه نه! خوش اومدین! من فقط اینجا چیز شد... شما چیزی میخواستین؟ گل یا میوه؟ سبزیجات یا نهالِ...
کیونگسو کمی داخلتر شد و با لبخند سری به دوطرف تکان داد:
- اوه نه. فقط میخواستم یه آدرس بپرسم. من از سئول مهمون اینجام و گمون کنم گم شدم. خوشبختانه توی این مسیر خلوت، اینجا رو پیدا کردم.
خجالتزده خندید و ادامه داد:
- انگار توی این روستا کسی تمایل نداره سرظهر و با وجود این آفتاب از خونهش بیرون بیاد.
پسرک خندید و جلوتر آمد. بوتهی هویج را روی میزی چوبی گذاشت و دستکشهای پارچهای گِلی شدهاش را دراورد:
- پس چه خوب شد که من خونه نرفتم. بفرما داخل. اینجا پنکه داریم!
کیونگسو از لحن سرحال و خوشاخلاق او به وجد آمد و با لبخند بزرگتری وارد گلخانه شد:
- گلخونهی زیبایی داری!
لبخند بزرگ پسرک را دید و بعد تشکری که صادقانه و با ذوق زیاد بود. انگار یکنوع پاکی و سادگی خاصی در وجودش داشت که باعث شد کیونگسو احساس امنیت کند و پریشانی احوالش بخاطر گم شدن و گرما را فراموش کند.
- من بکهیونم!
پسر با همان ذوق کودکانه و دندانهایی که حالا همهشان پیدا بود، به سمش دست دراز کرد. کیونگسو از رفتار او خندهاش گرفته بود با این حال بیتوجه به هرچیز دیگر، دستش را میان دستان بزرگ و عرق کردهی او گذاشت و با ملایمت فشرد:
- خوشحالم از دیدنت.
بکهیون باز هم لبخند بزرگی زد و بعد با عجله، دستش را بیرون کشید و دور خودش چرخید:
- بیا... بیا اینجا... عا اینجا. بیا بشین یکم استراحت کن.
و بعد صندلی فلزیِ تاشویی را از گوشهای پیدا کرد و جلوی کیونگسو گذاشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/340891890-288-k572209.jpg)
YOU ARE READING
~The Smell Of Green~
Fanfiction[ بوی سبزه ] پسرک بوی سبزه میداد، همان عطری که کیونگسو را وادار کرد برای اولینبار بعد از مدتهایی طولانی، با لبخند نفس بکشد و آرامشی را در وجودش احساس کند که سالها، بیثمر دنبالش دویده بود. طروات قلب پسرک، روح کیونگسو را در آغوش گرفته بود... وان...