"چپتر بیست و دوم"

82 29 10
                                    

***

شنیدن صدای آرام این زن دقیقا حکم یک قهوه را در یک صبح بارانی داشت، ملایم و شادی بخش: تیرامیسویِ مامان

خنده ای کرد: اوه مامان لطفا، مگه بچه ام !

زن خنده ی آرامی کرد: تو هنوز یه پسر کوچولوی شیرینی، تیرامیسوی محبوب من

ییبو به نرمی خندید: بیچاره سایمون

زن اهی کشید و با شکایت گفت: اسم اون گربه ی چشم آبی رو نیار که از دستش شاکیم، قرار بود ناهار امروز و باهم بخوریم اما طبق معمول سرکار بود

حتی غر زدن هایش هم عطر و بوی زندگی داشت همه چیز این انسان که ییبو مدتها قبل در اوج درد تصمیم گرفت مادر صدایش بزند پر از روح و امید زندگی بود.
خنده ی ییبو لبخند به لبان سانورا اورد و سپس با ذوق گفت: ییبوی عزیزم یکی از دوستام توی پکن زندگی میکنه از سایمون شنیدم هوس دلمه با دنده ی گوساله کردی بهش گفتم برات بپزه بیاره دم خونه ات دقیقا همونطور که دوست داری گفتم ادویه و تندیش و خیلی کمتر بکنه، منکه میدونم تو اونجا غذا نمیخوره هر وقت میای ایتالیا لاغر شدی، راستی سفارش یه دمنوش و بهش دادم برات میاره قبل خواب یه فنجون بخور داخل یخچالم نگهش دار آرامبخشه و باعث خواب راحت میشه، پسرم هنوز پشت خطی؟

ییبو با چشمان گشاد به جملات زن که پشت سر هم ردیف میشد گوش میداد و در نهایت با شنیدن اخرین جمله با شدت شروع به خندیدن کرد: سانورا جان شما اصلا اجازه میدی منم حرف بزنم؟ همینطوری داری همه چیز و پشت سر هم میگی
بعد مکث کوتاهی گفت: مامان لازم به اینکار نبود واقعا چرا انقدر نگران منی من واقعا حالم خوبه تازه با تو حرف میزنم بهترم میشم .

زن با حالتی شاکی گفت: حرف نباشه، فقط کارایی که گفتم و بکن دوست ندارم دفعه ی بعد که میبینمت یه اسکلت با یه لایه پوست باشی

چند دقیقه ای به حرف زدن گذشت و در نهایت قبل از اینکه ییبو به ساختمان برسد مکالمه‌یشان به پایان رسید، قصد داشت اموزش طراحی را در یک اموزشگاه معروف شروع کند .

سری برای نگهبان تکان داد و وارد ساختمان شد.
سانورا در تاریک ترین روزهایش امد و دستان اورا محکم گرفت و انگشتانش را نوازش وار در بین موهای ییبو کشید تا حرکت در این مسیر سخت را برایش اسانتر کند.
ییبو مشکلی نداشت او نیاز به بستری شدن در تیمارستان نداشت اما اتفاقاتی که افتاد باعث شد بعد از رفتنش از چین به مدت یکسال در بیمارستان روانی ای در ایتالیا بستری باشد تابتواند روحی که طالب مرگ است را رام کند، سایمون فرشته ی نجات ان روزهایش بود و مادر سایمون برایش مادرانه خرج میکرد و در ان روزها ییبو احساسی را تجریه میکرد که هرگز تجربه نکرده بود و باید از شیائوجان تشکر میکرد که او را تا این حد به جنون رساند که از کشورش فرار کند و به جای دیگر و انسان های دیگری پناه ببرد و انها برایش تبدیل به خانواده ای بشنود که هرگز نداشته.
در ان روزهای تاریک دلش به روزهای ملاقاتی خوش بود که سانورا میامد روی تخت مینشست و ییبو سرش را روی پاهای زن میگذاشت و زن سخاوتمندانه نوازشش میکرد و با صدای ملایمش لالایی‌ای به زبان مصری میخواند.
بعد از اینکه از بیمارستان روانی روزهای تاریکیش کمی رها شد تحت درمان مداوم و قرص درمانی قرار گرفت ، چالش های پیش رویش زیاد تر از تصوراتش بود و چه خوب که هایکوان و سایمون و سانورا بودند با انها انگار همه چیز اسانتر بود.
به خانه ی سایمون کوچ کرد چون کوان گا بخاطر توانایی بینظیرش دائم در ماموریت های کاری بود و پس از ان اتفاقات حاضر نبود که ییبو را به حال خود رها کند و در نهایت به اصرار ییبو راضی شد تا دست ییبو را در دستان مادرانه ی سانورا بگذارد.
روزهای تاریکش انگار تمام نمیشد، هرشب کابوس های اتفاقات افتاده در کنار خواب هایی از جنس دژاوو و گذشته غلظت تاریکی روزهایش را افزایش میداد و در نهایت بعد از دوسال به چین برگشت.
نمیتوانست بگوید درمان شده تاریکی هنوز هم بود اما او انگار چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و روش نفس کشیدن و زیست در این سیاهی بی پایان را یاد گرفته بود وگرنه تروماها و ترس ها و دردها هنوزم بود، اما او یادگرفت مقاوم باشد یادگرفت بپذیرد که درد عضو جدایی ناپذیر زندگیش است.
وقتی برای اولین بار حمله ی عصبی را تجربه کرد مرگ را در آغوش گرفت، ضربان بی نهایت قلبش، خشک شدگی بدنش و تنگی شدید نفسش تداعی گر لحظات اخر زندگی بود و او در زمان حملات عصبی انگار که در فضا و زمان گیر میکرد و معلق میماند و در میان درد با زدن امپول مخصوصش روح پریشانش را به زور در کالبد جسمش میفشردند .
داستان همینجا به پایان نمیرسید بعد از تجربه ی حمله او با وسواسی عجیب دست و پنجه نرم میکرد انگار که به همان روز برمیگشت رد دستان منحوس مرد را برروی بدنش حس میکرد و بارها و بارها به حمام میرفت و بدنش را میشست، برای اینکه لمس هارا فراموش کند شروع به پاک کردن و تمیز کردن محیط اطرافش میکرد و تمام مدت انگار که ذهنش ضبط صوتی با نیروی بی نهایت را روشن میکرد و تمام حرف هایی که زبان «او» شنیده بود

Patient Of the Bed Number 85Where stories live. Discover now