2-کودک دیگر

163 17 5
                                    

جیمز بی قرار راه می‌رفت و استرس داشت سیریوس هم کنار جیمز راه می‌رفت و به همون اندازه استرس داشت اون آروم کردن جیمز رو وظیفه خودش میدونست ولی جمله ای برای آروم کردنش نداشت پس فقط همراهیش میکرد

- خیلی وقته اون تو هست ! کی تموم میشه!
+اوه بیخیال جیمز لیلی داره بچه دار میشه معلومه که طول میکشه!
-منم دارم بچه دار میشم!
+آره  ولی خیلی متفاو--
جیمز سر جاش خشکش زد و حرف سیریوس رو قطع کرد به نقطه نا معلومی خیره شد
-من دارم بچه دار میشم ....من قراره که پدر بشم

سیریوس لبخند بزرگی زد این حقیقت که بهترین دوستاش داشتن خانوادشون رو بزرگتر میکردن براش خیلی لذت بخش بود اینکه تا چندین دقیقه دیگه نسخه کوچیکی از جیمز و لیلی رو قرار بود ببینه از همین الان می‌تونست مقدار علاقه ای که به اون بچه داشت رو حس کنه

+تو قراره پدر بشی !

ولی با دیدن چهره جیمز خنده از روی لباش پاک شد
گونه هاش سرخ شده بود و میلرزید

+جیمز ...
-من هیچی راجب پدر بودن نمیدونم بلک! فک میکردم میدونم ولی الان میدونم هیچی نمیدونم!باید چیکار کنم این یه مسئولیت بزرگه !اگه یه پدر فوق العاده نباشم چی !

قبل از اینکه سیریوس بتونه جواب قانع کننده ای به جیمز بده صدای قدم های فرد دیگه رو شنیدن که به آرومی از پله ها بالا میاومد
دامبلدور نگاهی به صورت عرق کرده و پریشون جیمز انداخت

×من مطمئنم که تو پدر فوق العاده ای میشی پاتر جوان

جیمز درحالی که چشماش کمی خیس شده بود به دامبلدور خیره شد

-پروفسور ...شما ...شما اینجا ... تصور نمیکردم شمارو اینجا ببینم

×منم همینطور

پاتر و بلک هر دو از دیدن دامبلدور اونجا متعجب بودن ولی اتفاق بزرگتری در جریان بود و صدای گریه های بچه ها به گوش رسید
جیمز با سرعت سرش رو به سمت اتاقی که لیلی بود برگردوند

- ب-ب-بچه

و بی اراده توی بغل سیریوس افتاد
سیریوس در حالی که هم خنده اش گرفته و هم ذوق داشت جیمز رو تکون میداد

+خدا لعنتت نکنه جیمز الان وقت از هوش رفتن نیست!

دامبلدور با لبخند به طرف هر دوی اونها برگشت

×تا شما پاتر جوان را بیدار کنید من به خانم پاتر تبریک بگم

سیریوس سری تکون داد و همچنان زیر لب جیمز رو بابت بی هوش شدن جلوی دامبلدور لعنت میکرد
دامبلدور چند بار به در زد و بعد از شنیدن صدای ضعیفی که اون رو به داخل دعوت میکرد در رو باز کرد
لیلی ایوانز روی تخت دراز کشیده بود و خسته به نظر می‌رسید اما لبخند های بزرگی روی صورتش داشت و دوتا بچه رو توی بغل خودش گرفته بود و به اونها نگاه می‌کرد و می‌خندید
با دیدن دامبلدور  خنده هاش بزرگتر شد

She Is Not PotterWhere stories live. Discover now