Cold ash

37 9 0
                                    

دود غلیظ سیگار رو بیرون داد و بیشتر توی خودش جمع شد.
هودی‌ و بافت نازکی که زیرش پوشیده بود برای باد‌های سرد اطراف که بدنش رو مورد حمله‌ قرار می‌دادن اصلا کافی نبود.
بازم فرار کرده و حتی دیگه نمی‌دونست برای بار چندمیه که انجامش داده.
اون دیوونه نبود، خودش مطمئن بود که نیست، واسش مهم نبود که حتی پدر و مادرش هم معتقد بودن اون مشکل ذهنی داره.
صداها بودن، اذیتش می‌کردن، همیشه در حال صدا کردنش بودن، جنس صدارو نمی‌شناخت، واضح نبود، ترسناک نبود، بهشون عادت کرده بود.
گاهی از اوج گرفتن صداها فریاد می‌کشید و هر چی اطرافش بود رو می‌شکوند.
اما اون هیچ‌وقت به کسی آسیب نزده بود، زده بود؟ نه، جونگین فقط به خودش آسیب می‌زد.
پس چرا بهش می‌گفتن که دیوونه‌ست؟
صداها بلند و بلند‌تر می‌شدن.
*تو ضعیفی جونگین، تو‌ بی عرضه‌ای جونگین، هیچکس تورو کنار خودش نمی‌خواد، همه ازت متنفرن، بمیر
بمیر
بمیر
دست‌هاش رو محکم دور سرش گرفت و فریاد خفه‌ای کشید.
اون نمی‌خواست بمیره، نمی‌خواست از بین بره
چرا باید می‌مرد؟ مگه چکار کرده بود؟
نگاهش رو از آسفالت خیابانی که تک لامپ کم سویی روشنش کرده بود گرفت و به بالا داد.
نخ سیگاری، دقیقا مثل سیگاری که در دست داشت مقابلش گرفته شده و منتظر روشن شدن بود.
چشم‌هاش رو بالاتر اوورد به چشم‌های مهربون و آشنایی پیوند داد.
صداها خفه شدن.
قطره اشکی که در تمنای چکیدن بود گونه‌هاش رو نوازش کرد و سر دوباره پایین افتاد.
+چرا ولم نمی‌کنید؟
شخص کنارش نشست، سیگار رو از بین لب‌های جونگین برداشت و سیگار خودش رو باهاش روشن کرد.
-پس تو سیگارای منو برمی‌داشتی؟
چیزی نگفت، شرمنده نبود.
+باید واسش معذرت بخوام؟
شخص تکخندی زد، صداش رو دوست داشت.
-ما دوستیم مگه نه؟ می‌تونستی به خودم بگی، من همه‌ش رو می‌دادم به خودت.
+دوستیم؟ نبودی، بهم نگفتی قراره بری.
-بهم قول داده بودی دیگه از آسایشگاه فرار نکنی
خندید، با صدای بلند.
+پس تو هم با اونا هم عقیده‌ای سهون؟ من دیوونه‌م؟
جدول سرد بود و این سرما کم کم داشت به بدن سهون هم نفوذ می‌کرد
به جونگین نزدیک شد.
دست‌هاش رو دور شونه‌هایی که با نگاه هم می‌تونست لرزششون رو حس کنه پیچید
چشم‌های شفاف جونگین بهش دوخته شد.
-می‌شه وانمود کنی که دیوونه‌ای؟
چشم‌هایی که گرد شدن و با تعجب نگاهش کردن.
پسر بلند‌تر سرش رو انداخت پایین و با دست آزادش‌ کلاه سوییشرتش رو سرش کرد.
گوش‌هاش یخ زده بودن.
+چی؟
گونه‌های هر دو سرخ بود.
یکی از خجالت و دیگری از تحمل سرمای زیاد..
-می‌شه وانمود کنی دیوونه‌ای و این‌جا پیش من بمونی؟ اخه می‌دونی چیه؟ چند روز پیش آقای هوانگ داشت به سرپرستار لی می‌گفت خانواده‌م منو رها کردن، جونگین؟ به نظر تو من دیوونه‌م؟
نمی‌تونست جملاتی که سهون بهش می‌گفت رو هضم کنه.
+سهون
پسر سفید‌تر لبخندی زد.
-نبودم چون پدرم و مادرم می‌خواستن چند روزی برای آخرین بار کنارشون باشم، من اصلا ناراحت نیستم که اونا منو رها کردن، از این ناراحتم که تو هم همش می‌ری و منو تنها می‌ذاری.
مغزش جملات سهون رو به درستی پردازش نمی‌کرد.
جونگین از حال سهون خبر داشت،اون مشکل کنترل خشم داشت و حتی یک بار باعث شده بود پدرش بر اثر خفگی و نارسایی اکسیژن که سهون باعثش شده بود، چند روزی رو در بیمارستان بگذرونه.
جونگین اوایل از سهون می‌ترسید اما هر چقدر می‌گذشت بیشتر به این پی می‌برد که سهون نسبت به خودش خیلی مهربون و بی‌آزاره و حتی دوستیشون هم توسط سهون آغاز شده بود.
+می‌خوای کنارت بمونم؟
سهون سری تکون داد
-همه می‌گن ما دیوونه‌ایم، می‌شه به درست و غلط‌ حرف‌هاشون توجه نکنید و به دیوونه بودن ادامه بدیم جونگین؟ می‌شه؟
سکوت حکم‌فرما بود، سهون استرس جواب جونگین رو داشت و جونگین سردرگم و آشفته برای حرف‌هایی که شنیده بود.
حسی که به سهون داشت همیشه فراتر از دوستی بود و حالا سهون داشت چی می‌گفت؟
کاش می‌تونست یه لبخند بزرگ بزنه و به سهون بگه کنارش می‌مونه اما لب‌هاش قفل شده بودن
-جونگین
گفت و نزدیک‌تر رفت.
هرم نفس‌های سهون روی پوست بینیش می‌نشست و کمی از سرمای وجودش می‌کاست.
اما طولی نکشید که با حس لب‌های گرم و نرم سهون روی لب‌هاش بدنش به گلوله‌ای از آتش تبدیل شد.
لب پایینش توسط سهون مکی زده شد و بعد از اون زبان داغ سهون لب بالاش رو لمسی کرد.
کوتاه بود و سوزاننده.
سیگار‌ها بدون این‌که پکی بهشون زده بشه می‌سوختن و خاکستر‌ها زمین سخت زیرپای پسر‌های بیست و پنج ساله رو لمس می‌کردن.
حالا دلیل سرخی‌ گونه‌های هر دو تنها از یک چیز بود.
سرها پایین افتاده بودن و هیچ‌کدوم توانی برای صحبت نداشتن.
دست‌های جونگین دستی که سهون دور شونه‌هاش انداخت بود رو برداشت و در آغوشش گرفت.
تک دست‌هایی که در هم تنیده شده بودن و سری که حالا روی شونهٔ سهون تکیه داده شده بود.
با دیوانگی لبخند زدن و بعد از مدتی لبخند‌ها تبدیل به خنده‌هایی با صدای بلند شد.
جونگین می‌خندید و بوسه‌های ریزی که به شونه‌های سهون می‌زد.
یعنی می‌تونستیم بعد امروز، باز هم هم رو دوست صدا کنیم؟

....
✨🤍

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 12, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝒔𝒄𝒆𝒏𝒂𝒓𝒊𝒐Where stories live. Discover now