𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗🌙

302 39 274
                                    

با احساس روشن شدن هوا، چشم‌هاش رو باز کرد و کش قوسی به تن خسته‌ش داد.

کنارش رو نگاه کرد و با ندیدن جنی، از جاش بلند شد.

نگاهی به ساعت انداخت، ساعت 7 و نیم صبح بود.

از جاش بلند شد و سمت حمام رفت، دوش کوتاهی گرفت و بعد از خشک کردن موهاش، لباس‌های کارش رو پوشید و پایین رفت.

جنی رو دید که با لباس خواب در حال صبحانه گذاشتن روی میزه و خوابش میاد.

لبخندی زد و وارد آشپزخونه شد، همسرش رو از پشت تو آغوش کشید.

_ممنونم که همچین میزی چیدی.

_بعدش می‌رم می‌خوابم...

با لحن خسته ای گفت و با شنیدن صدای خنده‌ی همسرش، لبخند گرمی زد.

_لازم نبود بیدار شی...

جنی خمیازه‌ی بامزه‌ای کشید و با چشم‌هایی خمار به تهیونگ تکیه داد.

_باید یه صبحانه‌ی درست می‌خوردی...

تهیونگ با لبخند باز هم تشکر کرد و سر میز نشست.

جنی بعد از آوردن قهوه برای تهیونگ، سر میز کنارش نشست و دستش رو زیر چونه‌ش قرار داد.

تهیونگ با لبخند همونطور که به چشم‌های بسته‌ی جنی خیره بود، کمی از قهوه‌ی خوش طعمش نوشید.

_برو توی تخت بخواب، من خودم می‌رم.

_نه...

تهیونگ با لبخند سعی کرد صبحانه‌ش رو سریع بخوره تا همسرش بتونه بره و بخوابه!

_امروز ساعت چند میای خونه؟

جنی با لحن خسته ای پرسید و خمیازه‌ی کوتاهی کشید.

_نمی‌دونم. اما ظهر کنارتم.

جنی با لبخند سر تکون داد و سرش رو روی میز گذاشت.

تهیونگ نگاهی به ساعت انداخت و با دیدنش، سه لقمه‌ی آخر رو هم خورد و بعد از سیر شدنش، بلند شد و به سرعت میز رو جمع کرد.

_جنی، برو توی تخت...

جنی با چشم‌هایی خمار بلند شد و به تهیونگ نگاه کرد.

تهیونگ با لبخند سمت در رفت و بازش کرد.

جنی با لبخند خسته‌ی تهیونگ رو بغل کرد و بعد از بوسیدنش، راهی سر کارش کرد.

با رفتن تهیونگ در رو بست و به سرعت سمت اتاق رفت تا بخوابه.

.
.

با لبخند کوتاهی وارد محل کارش شد اما رفته رفته لبخندش کمرنگ تر شد.

آدم‌های اونجا با نگاه بدی بهش چشم‌ دوخته بودن و کسی از دیدنش، خوشحال نشده بود!

𝐈'𝐦 𝐬𝐨𝐨𝐫𝐲 𝐦𝐲 𝐥𝐨𝐯𝐞🌙 Where stories live. Discover now