با احساس روشن شدن هوا، چشمهاش رو باز کرد و کش قوسی به تن خستهش داد.
کنارش رو نگاه کرد و با ندیدن جنی، از جاش بلند شد.
نگاهی به ساعت انداخت، ساعت 7 و نیم صبح بود.
از جاش بلند شد و سمت حمام رفت، دوش کوتاهی گرفت و بعد از خشک کردن موهاش، لباسهای کارش رو پوشید و پایین رفت.
جنی رو دید که با لباس خواب در حال صبحانه گذاشتن روی میزه و خوابش میاد.
لبخندی زد و وارد آشپزخونه شد، همسرش رو از پشت تو آغوش کشید.
_ممنونم که همچین میزی چیدی.
_بعدش میرم میخوابم...
با لحن خسته ای گفت و با شنیدن صدای خندهی همسرش، لبخند گرمی زد.
_لازم نبود بیدار شی...
جنی خمیازهی بامزهای کشید و با چشمهایی خمار به تهیونگ تکیه داد.
_باید یه صبحانهی درست میخوردی...
تهیونگ با لبخند باز هم تشکر کرد و سر میز نشست.
جنی بعد از آوردن قهوه برای تهیونگ، سر میز کنارش نشست و دستش رو زیر چونهش قرار داد.
تهیونگ با لبخند همونطور که به چشمهای بستهی جنی خیره بود، کمی از قهوهی خوش طعمش نوشید.
_برو توی تخت بخواب، من خودم میرم.
_نه...
تهیونگ با لبخند سعی کرد صبحانهش رو سریع بخوره تا همسرش بتونه بره و بخوابه!
_امروز ساعت چند میای خونه؟
جنی با لحن خسته ای پرسید و خمیازهی کوتاهی کشید.
_نمیدونم. اما ظهر کنارتم.
جنی با لبخند سر تکون داد و سرش رو روی میز گذاشت.
تهیونگ نگاهی به ساعت انداخت و با دیدنش، سه لقمهی آخر رو هم خورد و بعد از سیر شدنش، بلند شد و به سرعت میز رو جمع کرد.
_جنی، برو توی تخت...
جنی با چشمهایی خمار بلند شد و به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ با لبخند سمت در رفت و بازش کرد.
جنی با لبخند خستهی تهیونگ رو بغل کرد و بعد از بوسیدنش، راهی سر کارش کرد.
با رفتن تهیونگ در رو بست و به سرعت سمت اتاق رفت تا بخوابه.
.
.با لبخند کوتاهی وارد محل کارش شد اما رفته رفته لبخندش کمرنگ تر شد.
آدمهای اونجا با نگاه بدی بهش چشم دوخته بودن و کسی از دیدنش، خوشحال نشده بود!
YOU ARE READING
𝐈'𝐦 𝐬𝐨𝐨𝐫𝐲 𝐦𝐲 𝐥𝐨𝐯𝐞🌙
Fanfiction🌙کامل شده🌙 هیچ چیزی توی زندگی به خواست آدم پیش نمیره... همیشه، همه چیز بر وفق مراد نیست و گاهی زندگی بهت سیلی های وحشتناکی میزنه! گاهی انقدر شکسته میشی که دست به انجام هرکاری میزنی... هرکاری! "معذرت میخوام عشق من🌙" 𝐂𝐎𝐔𝐏𝐋𝐄 : 𝐓𝐚𝐞𝐧�...