Part six | پارت شش

209 52 81
                                    

باید اعتراف کنم که در کمال شرمندگی از گیجی و احساس ترسش لذت می‌بردم. من از اینکه می‌دیدم بهم نیاز داره خوشحال می‌شدم، حتی اگه همین قدر پیش پا افتاده باشه.

با وجود اینکه از درون فریاد می‌کشیدم با صدای ملایمی گفتم :
_ می‌خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم.

چشم‌های طلایی-قهوه‌ایش روی صورتم چرخید. احتمالا این اولین باری بود که در طول شب بهم توجه کرده بود و من مثل یه گدا محتاجش بودم و زیر توجه‌اش جشن می‌گرفتم.

با این حال دوامی نداشت و خیلی زود به انتها رسید. هدلی از ماشین پیاده شد و دنبالش راه افتادم. کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که ایده مزخرفی بود، ولی گزینه دیگه‌ای نداشتم. می‌خواستم درکم کنه.

همونطور که به سمت مقصد که نیمکت زیر درخت بود هدایتش می‌کردم، روی زمین برفی قدم بر می‌داشتیم و صدای قرچ قرچ برف‌ها سکوت شب رو پر می‌کرد. می‌خواستم به جایی که ازش خواستگاری کرده بودم ببرمش. وقتی نیمکت در معرض دیدمون قرار گرفت، زمان به هشت سال پیش و اون روز برگشت.

به اون بعد از ظهر بارونی پرت شدم، زمانی که بهش گفتم می‌خوام بقیه عمرم رو باهاش بگذرونم. اون موقع می‌خواستم برای گرفتن ارشدم به یه شهر دیگه برم و دلم می‌خواست باهام بیاد.

آب دهنمو قورت دادم :
_ اینجا رو یادته؟ مثل همیشه واسم صبر کرده بودی و مثل همیشه من دیر کرده بودم. فکر می‌کردم دیگه رفتی. تو ذهنم داشتم انواع عذرخواهی‌ها رو با خودم تمرین می‌کردم، ولی تو اونجا بودی و من سر جام متوقف شدم. باید چند لحظه نفس می‌گرفتم. تو خوشگل و آروم و.... لطیف بودی.
انگشت‌های بی حسم رو داخل موهام کشیدم و ادامه‌ دادم :
_ به شدت کنارت احساس کمبود می‌کردم، انگار که لیاقتت رو نداشتم‌. اون موقع هم یه... عوضی بداخلاق بودم.

با چرخیدن هدلی به طرفم، کلمات تو دهنم خشک شدند. نمی‌دونم توقع داشتم چه حسی رو توی چهره‌اش ببینم، ولی مطمئنا... این حس بی‌تفاوت و مرگبار نبود. صورتش درست مثل یه تیکه کاغذ سفید بود. اون تقریبا به یه آدم بی‌احساس تک بعدی تبدیل شده بود، انگار که هیچ عمقی تو وجودش به چشم نمی‌خورد، هیچی اون پشت نبود.

با همون صدای آروم و نرم همیشگی‌اش گفت :
_ می‌خوام برم خونه.
چهره بی‌تفاوت و بی‌احساسش همه جوره اشتباه به نظر می‌رسید.

_ هدلی....
_ نمی‌خوام اینجا باشم.

صدام بالا رفت :
_ تو قول دادی.
دستمو مشت کردم تا خودمو کنترل کنم.
_ گفتی تلاش می‌کنی. جفتمون قول دادیم و من دارم تلاش می‌کنم هدلی. به خدا قسم که دارم تلاش می‌کنم شوهری که لیاقتشو داری باشم.

خشم و ترس داخل وجودم در جنگ بودند.

اگه هیچوقت نتونم نرمش کنم چی؟

One_sided | یک طرفهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora