PART 7

38 6 0
                                    

سیاه ترکیبی از همه رنگ ها!

کفش های کالج سیاه رنگم رو به پا می کنم.

سارا با یه برس مخصوص کتم رو عاری از خاک می کنه.

قلب من زیر خروار ها خاک دفن شده و الان دارم به دیدار قلب دفن شدم میرم.

دنیا پر از رنگ های متفاوت هست.

سبز، صورتی، قرمز، سفید، زرد و...اما اگه همه ی رنگ های دنیات با هم دست به یکی کنن و بخوان حکومت رنگ سیاه رو روی کار بیارن چی؟؟

تمام دنیای رنگ رنگی من تبدیل به سیاه شد!

همه رنگ ها با هم مخلوط شدن و سیاه رو به دنیای من غالب کردن.

امروز برای اولین بار قراره خونه ی کبوتر پر زدم رو ببینم.

لونه ای که برام مکان امنی هست مثل کافه تلخ.

کلید خونه رو جک از املاکی گیر اورده بود و ما الان جلوی در خونه بودیم.

اپارتمان بود.

اپارتمانی با آجر های قرمز و دری سفید.

پنجره ها همگی به رنگ سفید بودن و هارمونی خاصی داشت خونه.

وارد ساختمون شدیم و بعد طبقه 3 واحد2 انتظار ما رو می کشید.

کلید رو با تردید توی در می کنم.

آیا قلب دفن شدم طاقت دیدن رو داره؟؟

آیا چشم های ابریم طاقت گریه نکردن رو دارن؟؟

الان وقت این سوالات نیست باید ریسک کنم.

کلید رو چرخوندم و در باز شد.

می خواستم وارد بشم اما جک دستمو گرفت: خانم  من...من بیرون می مونم اگه کمک خواستید صدام بزنید.

جک هنوز از من شرمنده بود برای اینکه نگفته بود نامجون بال هاشو به سمت بی نهایت ها باز کرده.

اما من نیاز به حضور کسی داشتم تا اون مکان منو خفه نکنه.

-باشه!

نمی خواستم پسر 17 ساله معذب باشه.

رنگ سیاهی دنیای من همراه با قدم هام وارد فضای خونه شد.

خونه تاریک بود و در آغوش بی فروغی لم داده بود.

بوی خاک قائدتا باید بوی دلپذیری باشه اما بوی این خاک مرده بود.

مبل های چسیسترفیلد قهوه ای همراه با پارچه های سفید پوشیده شده بودن و چندین گل و گلدون کنار پنجره از آفتاب گیری خودشون لذت می بردن.

تابلوهایی  که سرتاسر دیوار چوبی رنگ رو فرا گرفته بودن بهم یاداوری می کرد که اون مرد عاشق هنر بود.

اولش آسون بود.

قدم اول!

قدم دوم!

قدم سوم!

تا قدم دهم...اما الان نیروی گرانش قوی تر شده و مانع حرکت راحتم میشه.

خدایا کمکم کن تا بتونم راه برم.

وزنم بیشتر از حد معموله و من نمی تونم ادامه بدم.

انگار ریشه های تاریکی دور پاهام پیچیدن و مانع حرکتم میشن!

کاری از دستم بر نمیاد اما من میخوام به اتاقش برم، روی تختش تنمو رها کنم و با استشمام بوی بالشش اشک هایی که بعد از هفته ها توی گلوم گیر کردن رو ازاد کنم.

من...من می خوام خالی بشم خالی شدن از هر پری.

به زحمت رسیدم به اتاقی که متفاوت بود.

اونجا فرق داشت با جاهای دیگه خونه.

تابلویی بزرگ نقاشی شده از...

یک قطره!

دو قطره!

و قطره سوم رو با دستام پاک کردم.

اون تابلوی منه!

نامجون  منو به زیباترین نحو ترسیم کرده.

اومدن شاید به اینجا اشتباه محض بود.

نباید میومدم.

نباید

نباید

نباید

لعنت به همتون!

قرار نبود تو با سکته مغزی روحتو به سمت دنیای بعدی زودتر از من پرواز بدی کیم نامجون.

قرار نبود تیکه قلبمو با خودت ببری به دنیای بعدی.

قرار نبود من بعد از ازادی توی زندان تو حبس بشم.

همون طور که خودمو توی آغوش تختش رها کرده بودم حرفای جک توی ذهنم اومد وقتی که به اینجا میومدیم.

" خانم می دونید! در واقع جناب کیم  همیشه می دونستن که یه مرگ غیر منتظره انتظارشو می کشه. همیشه می دونست که همه چیز در یک لحظه رخ می ده و دیگه اثری از وجود فیزیکیش در این دنیا نخواهد موند. برای همین بعد از آشنایی با شما یه بار به من تاکید کرد که"جک اگه یه روزی من دیگه نیومدم و تاریخ انقضام توی این دنیا به سر رسیده بود هیچوقت به جین  من اطلاع نده که پرواز کردم تا خودم بهش بگم!" من اولش منظورشونو از اینکه (خودم بهش بگم) نفهمیدم. چه جوری می خواست به شما بگه وقتی اصلا توی این دنیا نبود اما من قدرت سیگنال های قلبی رو دست کم گرفته بودم"

تک تک کلماتش درد داشت!

کیم نامجون  یه...یه خیانتکار تمام عیار بود که با مرگ بدون گفتن کلمه ای به من هم بستر شده بود و حالا در آغوش خاک جولون داده بود.

وقتی می دونستی که قراره بری چرا قلبمو ازم گرفتی تا با خودت ببری؟؟

قلبی که زیر خاک همراه تو دفن شده!

I,You, the summary of our storyWhere stories live. Discover now