اون پسر کیه؟

7 3 1
                                    

تهیونگ با باز شدن در سرش رو بالا آورد.

نامجون وارد شد: جین گفت اینجا میتونم پیدات کنم.

تهیونگ آبجو دستش رو زمین گذاشت. اون اصلا از الکل خوشش نمیومد ولی کل دیشب اون بطری ها دورش پراکنده شده بودن. از جاش بلند شد و به صندلی رو به روش اشاره کرد: میتونی بشینی.

نامجون نشست و بطری آبی که سمتش پرت شد رو روی هوا گرفت: باید یه فکری به حال کار کنیم. نمیتونی اینجا بمونی. تو هنوزم مجرم حساب میشی و حتی اگر وکیلت نجاتت بده اینجا بودن به ضررت تموم میشه.

تهیونگ: میدونم.

نامجون: بهتره این مدت بری سر کلاسات.

تهیونگ: میرم. امروز باید بریم مامان رو مرخص کنیم.

نامجون: چیزی خوردی؟

تهیونگ: گشنم نیست.

نامجون: چیزی شده؟ تو در حالت عادی میخوای منو جر بدی ولی الان خیلی آروم فقط کلمه کلمه جواب میدی. به چی فکر میکنی؟

تهیونگ: هیچی. پاشو بریم بیمارستان کارهای ترخیص رو انجام بدیم.

بی میلی تهیونگ نسبت به جواب دادن بهش نشون داد که بهتره ساکت شه.

از در خارج شدن که رئیسش رو رو به روی خودش دید. مرد نگاهی به نامجون انداخت: شر باباتو که کم کردی خانواده دار شدی انگار. این همون پسره است که بابات میگفت؟

تهیونگ یه ورژنی از عصبانیت رو نشون داده بود که حتی رییسشون هم به ندرت سر به سرش میذاشت.

تهیونگ میخواست خیلی آروم از کنارش رد بشه که دست چپش کشیده شد و به چند قدم عقب رفت. خیلی سریع چاقوی ضامن دار رو از توی جیبش در آورد و زیر گلوی مرد گذاشت: میدونی چیه؟ قبلا خون ندیده بودم ولی الان که دیدم دیگه سر به سرم نذار هان؟ تو شاید یه حیوون تربیت کرده باشی ولی تهش این حیوون، حیوونه. نذار هدیه ات بشه آلت قتلت هووم؟

مرد دست تهیونگ رو ول کرد. تهیونگ فقط به پشت سرش نگاه کرد تا نامجون بدونه باید پشتش راه بیفته. نامجون به مرد که سعی داشت ترسش رو نشون نده نگاهی انداخت و پشت تهیونگ راه افتاد.

وقتی به بیمارستان رسیدن نامجون جلو افتاد و کار های اداری رو انجام داد. هزینه ها پرداخت شده بود و کار خاصی نیاز نبود انجام شه. تهیونگ فقط سرش رو پایین انداخته بود و سمت اتاق مادرش راه افتاده بود تا بهش کمک کنه وسایلش رو جمع کنه. دستش رو روی دستگیره گذاشته بود که پسر خسته ای از ته راهرو توجهش رو جلب کرد. پسر موقع راه رفتن تقریبا پای چپش رو روی زمین میکشید و خیلی آروم حرکت میکرد. ظاهرا نمیتونست صاف بایسته چون کمی خمیده راه میرفت. بهش خیره بود که مرد جوونی پشت سرش ظاهر شد. تهیونگ بیشتر به اون سمت چرخید ولی اونا متوجهش نشده بودند. اسمی که از دهن مرد جوون با روپوش پرستاری خارج شد باعث شد یک تیکه از پازل دیشبش پیدا شه. اون اسم رو زیاد از استاد ها و دانشجو ها میشنید. محبوب همه اساتید و کراش همه دانشجو های دختر. حتی پسر ها هم حسرت میخوردن که میخوان جای اون باشن. چطور زودتر متوجه نشده بود. گوش هاش رو تیز تر کرد.

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jul 26, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

even if i back, is there anything to save?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora