پارک چانیول از ماشینش پیاده شد و یقهی کتش رو مرتب کرد. به عنوان یکی از روئسای مافیاهای کره، حضورش امشب لازم بود. مهمونی، یا بهتر بود بهش گفته میشد دورهمی کاری اون و بقیه مافیا، این دوره توی عمارت بیون برگزار میشد.
به سمت پسر جوونی که مسئول پارک کردن ماشینهای مهمونها و راهنماییشون به داخل بود رفت و سوییچ رو بهش داد. با اخم کمرنگی که اکثر اوقات روی پیشونیش بود به پسری که چندسالی ازش کوچیکتر بهنظر میاومد نگاه کرد و قبل از وارد شدن جملهی "حواست بهش باشه" رو زیرلب زمزمه کرد.
اولین چیزی که توی اون سالن به چشم میاومد روشنایی زیادش به واسطهی چلچراغهای بزرگ بود.
با یک نگاه کلی میشد فهمید حدود بیست نفر توی سالن حضور دارن، بیست نفری که هرکدوم از افراد مهم کشورشون با کت و شلوارها و ساعتهای برند و لبخندهای میلیون دلاری بودن.با اینکه چانیول میتونست چشم بسته تایید کنه که لباسها و هرچیزی که باهاش اونجا بودن از بهترین برندهای اورجینال خریداری شده بود، اون قطعاً نمیتونست درباره نیت و قصدشون هم همین نظر رو داشته باشه. اون لبخندها واقعی بودن یا صرفاً یه پوشش؟
گرچه شاید گاردی که همیشه داشت به بدبینی ذاتیش برمیگشت اما مشخص بود که توی اون جمع هیچکس پاک نبود.به هرحال بهتر بود بیشتر از این وقت کشی نکنه. با وجود بیست نفر توی سالن، چانیول همین الان هم جزء نفرات آخری بود که میرسید.
پس جلو رفت و مشغول احوالپرسی و گرفتن جدیدترین خبرای دنیای زیرین شد.
و در نهایت کنار بیون بیونگ هو یا همون رئیس خاندان بیون ایستاد. مرد شصت و چندساله، تنها کسی بود که اون توی جمع بهش اعتماد داشت و درنتیجه تنها مکالمهای بود که چانیول هم توی اون خبرهاش رو درمیون میگذاشت.جدا از هیاهوی طبقه پایین و سالن عمارت بیون، توی طبقهی بالا، درست بعد از رد کردن پله های مارپیچ عمارت، سکوت نسبی برقرار بود.
فضای بالای پله ها توی نگاه اول یه سالن بود که با مجسمه ها و تابلوهای فاخر تزئین شده بود، همچنین چند در وجود داشت که هرکدوم به اتاق خاصی وصل میشدن.
اتاق اول، اتاق کار بیون بیونگ هو بود که به غیر از بکبوم پسر بزرگترش و خدمتکار شخصیش، کسی واردش نمیشد مگر اینکه ازش خواسته بشه.
اتاقای دیگه با کمی فاصله ازش قرار داشتن که شامل اتاق خواب شخصی بیون بکبوم و بعد اتاق خواب خانم و آقای خونه بود.سالن اصلی طبقه دوم منتهی به راهرویی بود که از اونجا به سالن کوچکتری وصل میشد. دوتا اتاق روبهروی هم کل چیزی بود که اون سالن کوچک رو تشکیل میداد. در نگاه اول سالن آخر راهرو پنهان بود و کسی از وجود این بخش از عمارت باخبر نبود به جز کسایی که اجازه ی دونستش رو داشتن.
اتاق اول با ابعاد کوچکتر یه کارگاه نقاشی بود پر از بوم در اندازههای مختلف و انواع و اقسام رنگ و قلمو و بقیهی وسایل لازم و اتاق روبه روش -اتاق بزرگتر- که الان به لطف صدای سشوار دیگه اونقدر ها هم ساکت نبود، متعلق به پسر کوچکتر خانواده ی بیون بود.
بیون بکهیون نقطهی مقابل برادر بزرگترش بود.
با وجود چهرههای نسبتأ شبیهشون از نظر اخلاق و رفتار هرچقدر بکبوم آروم و پخته بود در عوض بکهیون شیطون و پرانرژی بود.بکهیون سشوار رو خاموش کرد و مشغول پوشیدن لباس مناسب شد. گرچه طبق صحبتهای همیشگیشون قبل از هر مهمونی یا جلسه ای توی عمارت، بکهیون باید توی اتاقش یا کارگاه نقاشیش و در بهترین حالت کلاً بیرون از عمارت میموند اما این بار تصمیم پسر برخلاف این بود.
دلیل حضور نداشتنش برمیگشت به اینکه بکهیون علاقه ای به شرکت توی کار خانوادگیشون نداشت و هنر رو ترجیح میداد. با اینکه خانوادهاش ازش حمایت لازم رو کردن ولی به همون طبع، بکهیون اجازهی نشون دادن خودش رو هم نداشت که برای حفظ امنیت و جونش بود.
پس توی نوجوونی بک بین اعضای دنیای زیرین این خبر پخش شد که پسر کوچیکتر خانواده بیون برای تحصیل و زندگی رفته خارج از کشور. به غیر از خانواده ی لو و یکی از سران خانواده پارک، بقیه از بودن بکهیون توی کره خبر نداشتن.
بک از نبودن توی کار خانوادگی راضی بود اما از نبودن تو مهمونی ها به هیچ وجه.
پس امشب میخواست یکم شیطنت کنه و الان آماده جلوی آینه ایستاده بود.با اینکه از استایلای رسمی خوشش نمی اومد اما هرجا پوشش مناسب خودش رو می طلبید پس بکهیون مرتب و آماده آخرین نگاه رو به خودش توی آینه کرد و بعد از اطمینان حاصل کردن از خوب بودن لباساش ساعتش رو نگاه کرد.
الان تقریبا همه باید اومده باشن پس اگه برم بابا نمیتونه بیرونم کنه.
همونطور که از اتاقش بیرون میرفت فکر کرد و کمی بعد بالای پلهها بود.نبودن برادر بزرگش فرصت خیلی عالیای براش بهوجود آورده بود پس قبل اینکه مشکلی توی نقشهاش پیش بیاد، نفس عمیقی کشید و از پله ها پایین رفت.
چانیول یه جرعه از نوشیدنی رو خورد و بعد به رئیس عمارت نگاه کرد.
-پسرت بکبوم کجاست راستی؟
ب.رفته ژاپن برای...
بیونگ هو خواست جواب بده ولی متوجه شد توجه یه سری از مهمونها به پله ها جلب شده پس سرش رو چرخوند تا ببینه چه اتفاقی افتاده اما دیدن پسر کوچیکترش روی پله ها باعث شد حرفش نصفه بمونه.چانیول به تبعیت از مرد بزرگتر همون سمت رو نگاه کرد و اولین سوالی که توی ذهنش شکل گرفت رو به زبون آورد.
-این دیگه کیه؟زمزمه های باقی افراد سالن نشون میداد که فقط خودش نبود که این سوال رو داشت.
ب.یه نفر که توی دردسر جدی افتاده...
بیونگ هو زمزمه کرد.______
큰 문제의 시작...
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک کاپل فرعی: ؟؟؟ بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانواده...