بکهیون همینطور که به مرد روبهروش خیره شده بود دید که چانیول یه سیب توی پیشدستی گذاشت و چاقو رو توش فرو کرد و ولش کرد.
چشمهای پسر نقاش درشت شد.
این یه تهدیده؟قطعاً!
به هرحال اون اهل کم اوردن نبود پس بعد برداشتن یه موز اون رو توی پیشدستی گذاشت و با چاقو نصفش کرد.چانیول با دیدن حرکت پسر مکثی کرد و با اینکه چیزی توی صورتش منعکس نکرد از جواب هوشمندانهاش خندهاش گرفت.
-گوش کنین.
وارث پارکها نسبتاً بلند گفت و باعث شد همهمه بخوابه و بقیه توجهشون رو بهش بدن.+سه تا کار اساسی هست که الان باید بکنیم.
اولی، پولها و خانوادتون رو ببرین جاهای امن، خانواده درجه یکتون رو بغل گوشتون نگه دارین.
دومی، انبارهارو ببندین، سرو صدای کار رو بخوابونین، تا وقتی که رای گیری کابینهی جدید شروع شه.
و آخری، هرماه یه بار یه جلسه داشته باشیم تا امنیت خودمون رو تضمین کنیم.
لحن مرد روبهروش طبق معمول آروم بود و کاریزمای ذاتیش نه فقط بکهیون، که همهی افراد دور میز رو تحت تأثیر قرار میداد.کیم، یکی از مسنترین کسایی که اونشب اونجا جمع شده بودن بعد تموم شدن حرف چانیول گفت:
ک. این خوبه ولی کافی نیست. باید یه نماینده بفرستیم داخل دولت.
با این حرف لی هم توی بحث شرکت کرد:
ل. نه فقط یکی، چندتا توی کنگره، چندتا توی دولت.
ی. کی رو باید بفرستیم؟
بقیه شروع به نظر دادن کردن و بحث دوباره بالا گرفت.چانیول بعد از درگیر شدن دوبارهی اونها شونه ای بالا انداخت و مشغول پوست گرفتن سیبش شد.
به پسرک نیم نگاهی کرد که واضحاً حوصلش سر رفته بود و با آرامش مشغول خوردن شد.
بکهیون با دیدن اینکه چاقوی توی سیب فقط کاری بود که مرد از روی بیحوصلگی انجام داده بود و نه یه تهدید برای اون کلافهتر از قبل با موز جلوش بازی کرد.تا چند ساعت بعد هم این بحث با نهچندان نتیجهی خاصی ادامه داشت تا جایی که کمکم همه رفتن. با خالی شدن اون مکان، بیونگهو پیش وارث پارکها که کتش رو میپوشید رفت و صداش زد.
ب. چانیول؟
پسر همونطوری که دکمههاش رو میبست برگشت سمتش.
-هوم؟
ب. فکر میکنی چیکار کنم بهتره؟
چانیول با لبهای خط شده نگاهش کرد.
-ده بار گفتم.بیونگهو دستش رو توی موهاش برد و گفت:
ب. نه خب آره، ولی بنظرم بکهیون تا وقتی...
بعد ساکت شد که باعث شد چانیول بپرسه:
- تا وقتی؟
ب. سینگله ممکنه از این طریق گولش بزنن، میدونی چی میگم؟ اون هنوز یه بچهست. تو یه دختر خوب میشناسی؟
-بیونگ هو فکر...
حرفش با یهویی پیدا شدن بکهیون نصفه موند.+بابا!
پسر کوچیکتر بلند گفت و پدرش برگشت سمتش.
ب. بله؟
+ماما کجاست؟
ب. پاریس با رزان.
چانیول پلک زد و مرد بزرگتر رو نگاه کرد.
جدی میگی؟ بعد از اینهمه که گفتم اعضای خانوادهات رو پیش خودت نگه داری؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/349712290-288-k326317.jpg)
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانوادهی مافیاییئه که...