چپتر اول , Chapter 1

181 36 26
                                    


جلوی آینه ی سلطنتی خود نشسته و درحالی که ندیمه ای که دختری حدود ۱۷ ساله بود موهایش را شانه میزد به چهره ی پر از متانت و آرامش خود خیره شد. او،مانند ولیعهدی واقعی چهره ای فرازمینی و زیبا با‌ لبخند های درخشانی که تمام دختران قلمرواش را دلباخته ی خود میکرد،داشت. ولیعهدی زیبا و باوقار و آرام که تمام تلاش خود را برای کمک به مردمش میکرد و تمام مردم، خوشحال و راضی او را میپرستیدند و به حکومت خود برای داشتن ولیعهدی چون او، میبالیدند. صدای دختر ندیمه که موهایش را به طرز بانمکی بافته و بسته بود، به گوشش‌ رسید.
ندیمه - ولیعهد بنظر میان از اومدن مهمان های امشب بسیار خوشنودن !
با صدای او به خود آمد، حال متوجه شد که تمام این مدت با لبخند به فکر فرو رفته بود. مهمانان امشب؟ با فکر به آن گونه هایش انگار کمی به رنگ سرخ درآمد و با خجلی،ریز خندید.
ولیعهد - اه... اینطور نیست!

ندیمه ی نوجوان با دیدن توجه ی ولیعهد خود، با ذوق خندید و ادامه داد.
ندیمه - من مطمئنم که شاهدخته سلسله ی چو، به زیبایی گل های درخت هلوی بهاریه ! زیبا و قد بلند با چهره ای ظریف. شما قراره با زیباترین شاهدخت حکومت چین وصلت کنید!
ولیعهد از چرب زبانی های دختر نوجوان خندید و سرش را تکان داد. ابرویش را بالا فرستاد و گفت.
ولیعهد - واقعا؟ پس لطفا طوری من رو درست کن که جلوی ملکه ی زیبای اینده‌م کم نیارم!
ندیمه با ذوق سری تکان داد و از بین گیره های سر سطنتی و گران قیمت روی میز یکی را برداشت .
ندیمه - مطمئن باشید شاهدخت در همون نگاه اول شیفته ی ولیعهد زیبای ما میشن
ولیعهد با خجلی خندید و سرش را پایین انداخت. امروز قرار بود پادشاه سلسله ی چو، چهار ماه به مهمانیِ قلمرو آنها، به منظور وصلت ولیعهد سلسله ی شیائو با تنها دختر خود ، بمانند. و امشب ولیعهد قرار بود برای اولین بار، نامزد خود را ملاقات کند و به شدت هیجان زده بود. بارها شنیده بود شاهدخت لیان، دختری زیبا و آرام با چهره ای چشمنواز است. میخواست تمام تلاش خود را برای بدست آوردن شاهدخت جوان انجام دهد و باعث افتخار مردم و پدرش، که امپراطور این سرزمین بود شود.
با صدای در‌ نگاهش از آینه به آن افتاد. ندیمه ی شخصی و جوان ولیعهد با مکث کوتاهی وارد اتاق بزرگ و سلطنتی شد.
- ولیعهد.‌لباس هاتون آماده‌ست
نگاه ولیعهد به او افتاد. با عقب رفتن دختر نوجوان ، آرام از جایش بلند شد و رو به آن کرد.
- ازت ممنونم.میتونی بری !
ندیمه‌ی نوجوان بعد از دستور ولیعهد با تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد. ندیمه ی شخصی ولیعهد،با خروج دختر نوجوان لبخندی زد و سمت دوست دیرینه اش قدم برداشت.
- امروز عالی شدین ولیعهد !
ولیعهد به زیبایی خندید.
ولیعهد - بس کن شو لان ! لطفا کمکم کن لباسم رو بپوشم
شولان، پسر وزیر امپراطور، از کودکی همراه ولیعهد بزرگ شد و حال ندیمه ی شخصی و همراه همیشگی ولیعهد، و در اینده ای نه چندان دور، جانشین پدرش و بعد وزیر ولیعهد میشد. شولان تمام تلاشش را در آموزش خود برای تبدیل شدن به یک وزیر شایسته میکرد و ولیعهد شیائو ژان به او میبالید.
شو لان با دستور ولیعهدش، با لبخند کمرنگ همیشگی اش که باز هم چیزی از جدی بودن چهره اش کم نمیکرد جلو رفت.
شو لان - مهمان ها حدود یکساعت دیگه وارد مرز سرزمین ما میشن. برای ضیافت امشب اماده اید؟
ولیعهد درحالی که دستش را بالا می‌آورد تا شو لان استینش را بر تنش بیندازد، زمزمه کرد.
ولیعهد - فکر میکنم کمی...مضطرب باشم !
شولان با حرف او،‌همانطور که سنجاق های جلوی لباس گران قیمت ولیعهد را میبست، حیرت زده گفت.
شولان - اضطراب برای چی سرورم؟
ولیعهد که حال لبخند از روی صورتش محو شده بود با چهره ای جدی لبش را به دندان گرفت.
ولیعهد- نمیدونم شولان ! فقط میترسم مورد پسند شاهدخت چو نباشم. از ناامید کردن پدر میترسم.. و همینطور نگرانم که شاهدخت از سر اجبار به وصلت با من تن بده!
شولان لبخندی اشکار به قلب مهربان ولیعهدش زد. لباس را در تن او مرتب کرد و با دو قدم عقب رفت.
شولان- نگرانیتون بی مورده ولیعهد !‌ شما زیبا، مهربان، و صبورید ! شاهدخت قطعا دلباخته ی شما میشن...
شما هیچوقت باعث نا امیدی پدرتون نشدین و اینبار هم مستثنا از بقیه موارد نیست. من مطمئنم که کارتون رو عالی انجام میدید.
ولیعهد نفس عمیقی کشید و به خود در آینه نگاه کرد. کاملا اماده و چشم انتظار دیدن همسر آینده ی خود بود..
.
.
ساعتی گذشت و حال ولیعهد همراه پدر خود، امپراطور این سرزمین به استقبال مهمانان عزیز خود ایستاده بودند. کالسکه های سلطنتی به همراه چندصد نفر سربازان اسب سوار و شاید هزاران سرباز پیاده و چندین کالسکه های بار بر آرام و آرام به دروازه های قصر نزدیک میشدند. تمام خاندان های سلطنتی به استقبال خانواده ی همسر آینده ی ولیعهد آمده و با شادی نقل ها و گل برگ های رنگی بر کالسکه ی مهمانان میریختند که باعث لبخند آرام اما هیجان زده ی ولیعهد میشد.

کف دست هایش عرق کرده و به شدت مشتاق دیدن مهمانان قصرشان بود.
کالسکه، درست رو به روی آنها پایین پله های قصر ایستاد و سربازی سریع، در آن را باز کرد. مرد درشت هیکل با ریش های دراز و سری که حتی یک دانه مو بر روی آن نبود از کالسکه پیاده شد. لباس هایش پر زرق و برق و بسیار گران قیمت بنظر می آمد. به سرعت از پله ها بالا آمد و با شور و شوق فریاد زد.
-شیائو جانگ ! دوست قدیمی من !!
ناگهان پدرش که تا حال کنارش ایستاده بود بلند خندید و از پله ها پایین رفت تا به استقبال مهمانش برود. ولیعهد جوان با اضطراب نگاهی به آنها و بعد به شولان که پشت سرش ایستاده بود انداخت. پس شاهدخت کجا بود؟ با اشاره ی شولان به رو به رو دوباره نگاهش را به پایین دوخت.
شولان - شما هم باید برید پایین سرورم !
با شنیدن این حرف، چشمش به کالسکه ی دیگری که داشت به آنها نزدیک میشد و شوالیه ی جوانی که سوار بر اسب مشکی رنگی کنار کالسکه می آمد،خورد. آرام آرام از پله ها پایین رفت. با رسیدن کالسکه به پیش آنها، شوالیه با مهارت بسیار بالایی از اسب پایین پرید و در کالسکه را باز کرد. نگاه ولیعهد ناخودآگاه و پر از اضطراب حرکات سریع شوالیه را دنبال میکرد. به طوری که برای لحظه ای، حواسش از شاهدختی که به شدت چشم انتظارش بود پرت شد ! صدای ظریف و دخترانه ای که آمیخته با خجالت و متانت بود، او را به خود آورد.
- درود بر شما.. ولیعهد شیائو !
اما تنها یک جمله ، ناگهان ذهن ولیعهد را مشغول ساخت : چه شوالیه ی خوش‌چهره و جوانی !

Forbidden Monchary (سلطنت ممنوعه) Where stories live. Discover now