𝕾𝖍𝖔𝖙 1 (𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤)

157 28 23
                                    

فئودور داستایوفسکی

"و آیا این نقشی بود که سرنوشت برایش برگزیده بود
تنها لحظه‌ای در زندگی او
تا به قلب تو نزدیک باشد؟
یا این که طالعش از نخست این بود
تا بزید تنها دمی گذرا را
در همسایگی دل تو"

"و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه‌ای از عمرش را با تو همدل باشد."ایوان تورگنیف

شب های روشن اثر فئودور داستایوفسکی

شب قشنگی بود خواننده ی عزیزم! از آن شب ها که فقط در شور و شوق جوانی ممکن است. آسمان چنان روشن و پر فروغ بود که وقتی به آن نگاه می‌کردی، ناخودآگاه این سؤال را می پرسیدی  که چطور افراد بداخلاق و دم دمی مزاجی هم در زیرِ سقف چنین آسمانی زندگی می‌کنند؟!

این هم از آن دست سؤال‌هایی است که در اوایل جوانی، از ذهن آدم سرچشمه می گیرد. 
اما خدا این پرسش ها را بیشتر در دلِ شما بیندازد.

ای خواننده از همان ابتدای صبح دلتنگیِ  عجیبی بر دلِ کریس ووی بیست و هشت ساله افتاده بود.
خیلی زود به نظرش رسید که بسیار تنهاست و انگار همه او را رها کرده‌اند.

البته حق داری ازم بپرسی منظورم از «همه» چه کسانی اند؟ چون در این هشت سالی که او مدیر روزنامه محلی پکن بود، حتی یک دوستِ نزدیک هم نداشت.

بله! بسیار احساس تنهایی میکرد و سه ساعت تمام با دلسردیِ عمیقی در شهر قدم میزد و به مناظر فرو رفته در تاریکی چشم میدوخت. 

راهِ طولانی ای را پیموده بود. تا اینکه ناگاه خود را روبه روی دروازه غربی پکن پیدا کرد.

خواننده ی عزیزم! در حومه ی شهر پکن یک مثالِ وصف ناپذیر وجود دارد. زمانی که با آمدنِ بهار، طبیعت تمامِ نیرو و توانِ خود را به کار میگذارد و زیورآلاتِ گل ها و سبزه ها را به تن میکند، این شکوفایی، کریس وو را به یاد پسرِ مسول و زیبا رویی می انداخت که کریس گاهی او را با علاقه می نگریست.
در او زیباییِ حیرت آور و غیرقابلِ وصفی وجود داشت. گیج و مبهوت و گاهی اجبارا از خود میپرسید، چه چیز این برقِ نگاهِ اندوه را در دلِ او انداخته؟
چه چیز این گونه های رنگ پریده را آزرده و رنگِ غم به این چهره ی جذابِ شور دمیده؟
بسیار او را در شهر نمیدید. لیکن لحظه ای بعد و شاید فردا. و از اینکه زیباییِ این گل چنان در معرض تندبادِ پژمردگیِ روزگار بود غم به دلش میریخت.

وقتی به شهر بازگشت ساعت از ده گذشته بود‌. راهِ او در طولِ مسیر زیبای خیابان یانگژو ادامه پیدا میکرد. جایی که فانوس های کنار پیاده رو خطِ باریکی را روشن میکردند.

کمی آن طرف تر پسری چسبیده به نرده های رودخانه پشت به او ایستاده بود. به جان‌پناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمیِ جان‌پناه آرنج نهاده بود و پیدا بود که به آب تیره خیره شده است.
آری همان پسر بود. همان پسر.

همان نگاهِ اندوهگین و چهره ی کمخون. همان حالت تواضع و کمرویی.

کریس سعی کرد به آهستگی و با ندید گرفتنِ ضربانِ شدید قلبش از کنار بگذرد. که یکدفعه درجا خشکش زد.
حس کرد صدای خفه هق هق گریه ای را میشنود.
بله. پسر میگریست. خدای بزرگ!
دلش لرزید.

پسر در حال گریه بود و به هیچ وجه متوجه حضورِ کریس نبود.

برگشت. یک قدم به طرفِ او برداشت و بعد با صدای نسبتا بلندی صدا زد:"آقا!" 

نمی دانست اما گویا این لحظه ای بود که بار ها در اشعار عاشقانه ی چینی به خطِ چشم نوازِ ماندارین، بر صفحه ی کاهیِ کاغذ سُراییده شده...
در حینی که در ذهنش به دنبالِ کلمه ی مناسبی میگشت، گریه ی پسر قطع شد و سرش را سمت او برگرداند.
دستی به صورتش کشید و بی آنکه نگاهی بیندازد به سمتِ کناره ی رودخانه قدم هایش را تند کرد. از عرض خیابان گذشت و از طرفِ دیگر به راه افتاد.

کریس جرئت نکرد از خیابان عبور کند.
قلبش مثلِ قلبِ پرنده ی اسیری به سرعت می تپید.
اما انگار شانس با او یار بود که یکدفعه مردِ جا افتاده و سن و سال داری را دید که از روبه رو می آمد. شیشه ی شرابی که به دست داشت و آن طرزِ راه رفتنِ لنگان، پاتیل بودنش را به ذهن تبادر میکرد.
چنانچه دستش را به کناره ی دیوار تکیه داده بود، نزدیکِ پسر ظاهر شد.
پسر با حالاتی که معلوم بود ترسیده خود را به کناری کشید تا از او دور شود؛ اما مرد طوری که انگار از چشمانش پیدا بوده قصدِ آزارِ او را دارد به سمتش دست دراز کرد و گام های سریعِ پسر هم باعث نشد خود را از اصابتِ آن انگشتان زمخت دور کند.
پسر به سرعت قدم برداشت البته اگر تقدیری که زندگیِ کریس را در برداشت او را در برداشتن گام های سریع کمک نمیکرد.
کریس صحنه ی روبه رو را که دید به سرعت جلو آمد و خود را به آن طرف خیابان رساند و پشتِ سرِ پسر ایستاد. قامتِ بلندش موجب شد مرد سمج بفهمد حالا چه چیز در انتظارش است بدون آنکه حرفی بزند عقب کشید و فقط زمانی که از آن دو دور شد کلماتِ رکیکی از دهانش خارج شد که قابل فهم نبودند.

کریس نگاهی به پسرِ جوان انداخت و گفت:"لطفا دستتون رو به من بدید. دیگه کسی جرئت نمیکنه به ما نزدیک بشه."
پسر بدون هیچ حرفی، دستِ سردش را که از خشم و غم میلرزید را به کریس داد.

"آه ای مردِ ناشناس! چطور میتوانم از تو تشکر کنم؟"

کریس نگاهِ فرّاری به او انداخت. شیرین بود و سفید رو. درست حدس زده بود! نمی دانست مژه های سیاهش به علت اشکی که چندی پیش از روی غم ریخته بود، می درخشیدند یا برقِ اندوهی تازه بود؟
او هم زیرِ چشمی نگاهی به کریس انداخت و بعد سرش را پایین آورد.

_حالا دیدید نباید از من فرار میکردید؟...اگه من نبود معلوم نبود....
_آخه من که شما رو نمیشناسم...گفتم شما هم...
فوری حرفش را قطع کرد. صدایش چه گوش نواز و دلنشین بود.
_ حالا من رو میشناسید؟

𝖂𝖍𝖎𝖙𝖊 𝕹𝖎𝖌𝖍𝖙𝖘 _ 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙫/𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤【𝟮 𝗩𝗲𝗿】Where stories live. Discover now