بکهیون با صدای زنگ ساعتش بیدار شد و بعد از اینکه وول خوردنش توی تخت باعث نشد دوباره خوابش ببره تصمیم گرفت بلند شه و دوش بگیره.
از حموم بیرون اومد و جین و پیرهنش رو تنش کرد. بعد مشغول خشک کردن موهاش شد و به تودهی لباسهای روی زمین که بیرون کشیده بود تا پیرهن آبی کمرنگش رو پیدا کنه توجهی نکرد.تقریباً حاضر بود که در اتاقش رو زدن.
خ. آقای بیون...
+بیا تو.
با صدای بلندی گفت و سشوار رو خاموش کرد. خدمتکار یه پاکت نامه رو بهش داد که سربسته بود.خ. این رو پدرتون دادن برای شما.
+چی هست؟
بکهیون پاکت توی دستش رو بررسی کرد و با خودش فکر کرد کی دیگه الان از پاکت و نامه استفاده میکنه انگار عصر شوالیههاست؟
با این حال دختر خدمتکار سرش رو به چپ و راست تکون داد.
خ. چیزی نگفتن.بکهیون ابروهاش رو بالا انداخت.
+هوم... باشه میتونی بری.
بعد از تنها شدنش پاکت رو باز کرد و برگهی توش رو درآورد. خب باید صادق میبود و میگفت که کنجکاو شده برای محتوای اون نامه.هرچند حس کنجکاویش تبدیل به تعجب و ناباروری شد. بالای نامه با دست خط درشت و خودکار قرمز نوشته بودن: "عواقب تصمیمات بیون بکهیون". بکهیون دست خط پدرش رو شناخت و اونقدر خنگ نبود که نفهمه برنامهی پری که از ملاقات های مختلف تا آخر هفتهی بعد براش چیده شده همون عواقب هست.
یه نفس عمیق کشید و لبخند زد.
آروم باش هیونی، آروم.
از اتاقش بیرون رفت و از روی نردهها سر خورد. به هرحال اینکه دیشب سر مهمونی انجامش نداده بود هم از سر لطف و آقاییش بود برای حفظ آبروی پدرش.سمت سالن غذاخوری رفت و پدر و مادرش رو پیدا کرد.
+صبح بخیر!
بلند و با تمام قدرتش داد زد که باعث شد خدمتکار نزدیکش یکم بپره. هرچند پدر و مادرش درکمال آرامش به کار خودشون ادامه دادن چون این عادت هرروزهی پسر کوچیکترشون رو میشناختن.بیون بیونگ هو دهنش رو تمیز کرد و به پسرش که خیلی خیلی چشمهاش شبیه مادرش بود لبخند زد.
ب. صبح بخیر پسرم.
م. صبح بخیر آقای ماجراجو! شنیدم دیشب یهویی رفتی مهمونی بابات.
بیون میسا موهای پسرش رو ناز کرد و با صدای شیرینش گفت.از نظر بکهیون صبحی که با شنیدن صدای خانم بیون شروع میشه یه صبح عالیه. پس درحالی که سرپا نون تستاش رو توی نوتلا میزد و میخورد با سرخوشی حرف مادرش رو تأیید کرد.
م. خوش گذشت؟لحن مادرش یکم طعنه داشت و هرچند خانم بیون هیچوقت با پسرهاش بد صحبت نمیکرد، کوچیکترین نشونهی نارضایتی توی رفتارش باعث میشد همه بخوان دوباره لبخندش رو روی صورتش ببینن و بکهیون هم از این قاعده مستثنی نبود.
لبهاش رو یکم بیرون داد و درحالی که مظلومترین ژستِ "کوچیکترین بچهی خونه"اش رو میگرفت به مادرش نگاه کرد.
+ماما من ناراحت بودم...
YOU ARE READING
Amnesia: The Last Chapter
Fanfictionفراموشی: بخش آخر ژانر: مافیایی، رمنس، طنز، انگست، اکشن، هپی اند کاپل اصلی: چانبک بخش اول : پایان یافته | بخش آخر : در حال آپ روزهای آپ: هر هفته "آدم فقط از کسایی که خیلی دوست داره میتونه متنفر بشه..." بکهیون کوچیکترین پسر یه خانوادهی مافیاییئه که...