"الماس رو پس میگیرم"

20 0 0
                                    

***

به تهیونگ نگاه کردم و با دست راستم در جفت اتاقی که نامجون هیونگ ازش اومد بیرون رو باز کردم و وارد شدم که یهو دختری که اسمش ریوجین نشسته بود.
جیمین: چرا باید کسی که غذا براش بیارم تو باشی؟
ریوجین: برو بیرون!
جیمین: وای خدای من!
سینیِ غذا رو گذاشتم روی میز و گفتم: بخور یه وقت نمیری!
ریوجین: نیازی نمیبینم بخورم!
جیمین: نخور
در اتاق رو باز کردم و خارج شدم و در رو محکم بستم و زیر لب گفتم: فکر میکنه الان میام التماسش میکنــــم؟؟شیبل
از پله ها رفتم پایین و به سمت پذیرایی رفتم.

***

در سمت چپ اتاقی که جیمین باز کرد رو باز کردم و وارد اتاق شدم که دختری که اسمش یه‌جین بود زانوهاش رو بغل کردا بود و پایین تخت نشسته بود و هر از گاهی هق هقش به گوش میرسید.
تهیونگ: پاشو
بهم نگاه کرد که گفتم: پاشو شام بخور
رفتم سمتش و سینیِ غذا رو جلوش گذاشتم و گفتم: اگه نخوری میمیری
با پا زد زیر سینی و با داد و گریه گفت: گمشو بیرووون!
متعجب بهش نگاه کردم که گفت: عوضـــی! تو و اون مین یونگی حرومزادددده دوستم رو کشتیـــــن... چــــــرا؟؟
رفتم سمتش و فکش رو با دست چپم گرفتم و بلند کردم و کبوندمش توی دیوار و دو دستی ساعد دستم رو گرفت و اشکاش میریخت پایین.
تهیونگ: واسه ی من اینطوری نکن کیم یه‌جین... کسی که دوست جون جونیت رو کشت من نبودم...
تقه ای بهش زدم و گفتم: مین یونگی بود، فهمیــدی؟
چیزی نگفت و چشماش رو بسته بود که هولش دادم و خورد روی میز عسلی و افتاد روی زمین.
تهیونگ: نخور... کسی مجبورت نکرده
رفتم بیرون و در رو محکم بستم که سوکجین و هوسوک ایستاده بودن.
سوکجین: چه خبره؟
بدون اینکه جواب سئوالش رو بدم از پله ها رفتم پایین.

***

نگاهی به هوسوک کردم که داشت تهیونگ رو نگاه میکرد.
نگام کرد و گفت: فقط منم که احساس میکنم همه دارن تغییر میکنن؟
سری به نشونه ی "نه" تکون دادم و گفتم: نه! منم حس میکنم.
در هایی که جفت هم بود رو باز کردیم و وارد شدیم.
وارد اتاق شدم که یهو دختری که اسمش سوجین بود سریع بلند شد و ایستاد و رفت عقب.
سوجین: ا...اومدی اینجا وا...واسه ی چی؟
سوکجین: شام برات اوردم
چیزی نگفت که رفتم سمت میز عسلیِ جفت تخت و غذا رو گذاشتم روی میز و گفتم: بخور... اگه بریزیش واقعا از گشنگی میمیری
به غذا نگاه کرد که در رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو بستم.

***

وارد اتاق شدم که یهو مشتی نزدیک بود بخوره به صورتم و سریع با دستم مچش رو گرفتم و غذا نزدیک بود از دستم بیوفته و سریع خم شدم و همونطود که دستش توی دستم بود سینی رو گذاشتم زمین.
اول متعجب بهم نگاه میکرد و دستش همونطور توی دستم بود، لبخندی زدم و وقتی مطمئن شدم غذا نمیریزه جدی بلند شدم و مچ دستش رو دولا کردم که جیغی زد.
ماری: ولم کننننن... آی دستممم
هولش دادم و گفتم: اومدم تا بهت خوبی کنم چرا بهم حمله میکنی؟
مچ دستش رو گرفت و عصبانی بهم نگاه کرد.
ماری: ما رو اوردی اینجا که چی بشهههه؟؟
هوسوک: داد نزن خانم بک!
ماری: دلم میخوااااد
هوسوک: بهت هشدار دادم یه بار دیگه داد بزنی رئیس میاد بالا...
پوزخندی زد و با داد بیشتر گفت: بیاد بالا چه غلطی میکنههههه؟؟
در هنوز باز بود که در رو بستم و رفتم سمتش که چند قدم رفت عقب.
انگشتم رو کشیدم سمتش و گفتم: داد نزن... رئیس از صدای بلند خوشش نمیاد
دوباره پوزخندی زد و گفت: اگه صدام رو بلند کنم چیکار میکنه؟
هوسوک: شاید بلایی که سر کسی که عاشقش بود رو اورد رو بیاره!
آب دهنش رو قورت داد که گفتم: غذات رو بخور... از فردا کارای مهمی داریم و شما هم مهره های اصلین!
در رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو بستم و جونگکوک ایستاده بود جلوی در سمت چپ و ایستاده بود و بهم نگاه کرد و بهش نگاه کردم و رفتم پایین.

Silent eventsWhere stories live. Discover now